i still love you
i still love you
s2
p1
تهیونگ ویو
چشمامو باز کردم و خودمو تو تختم دیدم... تخت مشترکم با جونگ کوک... اونم کنارم خوابیده بود!!
برای بار هزارم بهش گفتم دوسش دارم و از رو تخت رفتم پایین
به بیرون اتاق رفتم که دیدم بقیه ی اعضا خیلی بی حوصلن... شروع کردم به حرف زدن
تهیونگ: یااا باز چتونه؟ چرا هر روز انقد پکرید؟
جین: تهیونگ؟
هوسوک: واقعا یادت رفت؟
تهیونگ: چی دارین میگین شما ها؟ چیو یادم رفت؟
تو همین لحظه جیمین که پنهانی بغض کرده بود نتونست مقاومت کنه و با اشکاش فریاد زد
جیمین: تو جونگ کوکو کشتی لعنتی؟
تهیونگ: جونگ کوک؟ اون که تو اتاق خوابیده... چی دارین میگین؟
نامجون: تهیونگ حالت خوبه؟ میگیم تو جونگ کوکو کشتی... میفهمی یا خودتو زدی به نفهمی عوضی
یونگی: جونگ کوک زیاد ازت خاطره ی خوبی نداشت تهیونگ... اون ازت متنفره
تهیونگ: چ..چی؟
دیگه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد و تهیونگ خودشو تسلیم افکارش کرد
افکار بی رحمی که ذره ذره ی وجودشو از عذاب وجدان از بین میبرد
"فلش بک"
جونگ کوک: ینی میتونم بهتون اعتماد کنم؟!
تهیونگ: جونگ کوک ما چند ساله که باهم همگروهیم... خب معلومه که میتونی
جین: اگر خودت هم مشکلی نداری میتونی بگی
جونگ کوک: خب... ب..باشه... ممنون که بهم گوش میدین...
جونگ کوک شروع کرد به یاداوری خاطرات تلخ گذشتش که تاحالا به هیچکس نگفته بود
احساس میکرد بعد از تموم شدن حرفاش قراره خیلی سبک تر از قبل باشه و حس خوبی داشته باشه پس اونارو مثل یه فیلم براشون تعریف کرد
"فلش بک"
جونگ کوک ویو
آه استرس دارم... امروز میتونم شجاعتمو جمع کنم و به پدرم بگم که میخوام خواننده شم... میتونم؟
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون
با قدم هایی که ترس به وضوح ازشون مشخص بود به سمت پدرم که روی مبل نشسته بود و با همون نگاه بی احساسش فیلم اکشنی رو تماشا میکرد رفتم
قبل از اینکه بهش برسم به تلویزیون نگاهی انداختم
فیلمی که نشون میداد زیادی خون و کشتار توش داشت
از اینجور فیلما متنفرم... یاد زندگی خودم میندازتم!
ساق دستمو که زخم دردناک و نسبتا بزرگی روش بود رو با استین لباسم پنهان کردم و به سمتش قدم برداشتم
با لرزی تو صدام که سعی در کنترلش داشتم لب زدم
جونگ کوک: پدر..؟
جئون: چیشده پسرم؟
همیشه از وقتایی که بهم میگفت "پسرم" میترسیدم!
جونگ کوک: میخواستم چیزی رو بهتون بگم...
ادامه دارد...
s2
p1
تهیونگ ویو
چشمامو باز کردم و خودمو تو تختم دیدم... تخت مشترکم با جونگ کوک... اونم کنارم خوابیده بود!!
برای بار هزارم بهش گفتم دوسش دارم و از رو تخت رفتم پایین
به بیرون اتاق رفتم که دیدم بقیه ی اعضا خیلی بی حوصلن... شروع کردم به حرف زدن
تهیونگ: یااا باز چتونه؟ چرا هر روز انقد پکرید؟
جین: تهیونگ؟
هوسوک: واقعا یادت رفت؟
تهیونگ: چی دارین میگین شما ها؟ چیو یادم رفت؟
تو همین لحظه جیمین که پنهانی بغض کرده بود نتونست مقاومت کنه و با اشکاش فریاد زد
جیمین: تو جونگ کوکو کشتی لعنتی؟
تهیونگ: جونگ کوک؟ اون که تو اتاق خوابیده... چی دارین میگین؟
نامجون: تهیونگ حالت خوبه؟ میگیم تو جونگ کوکو کشتی... میفهمی یا خودتو زدی به نفهمی عوضی
یونگی: جونگ کوک زیاد ازت خاطره ی خوبی نداشت تهیونگ... اون ازت متنفره
تهیونگ: چ..چی؟
دیگه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد و تهیونگ خودشو تسلیم افکارش کرد
افکار بی رحمی که ذره ذره ی وجودشو از عذاب وجدان از بین میبرد
"فلش بک"
جونگ کوک: ینی میتونم بهتون اعتماد کنم؟!
تهیونگ: جونگ کوک ما چند ساله که باهم همگروهیم... خب معلومه که میتونی
جین: اگر خودت هم مشکلی نداری میتونی بگی
جونگ کوک: خب... ب..باشه... ممنون که بهم گوش میدین...
جونگ کوک شروع کرد به یاداوری خاطرات تلخ گذشتش که تاحالا به هیچکس نگفته بود
احساس میکرد بعد از تموم شدن حرفاش قراره خیلی سبک تر از قبل باشه و حس خوبی داشته باشه پس اونارو مثل یه فیلم براشون تعریف کرد
"فلش بک"
جونگ کوک ویو
آه استرس دارم... امروز میتونم شجاعتمو جمع کنم و به پدرم بگم که میخوام خواننده شم... میتونم؟
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون
با قدم هایی که ترس به وضوح ازشون مشخص بود به سمت پدرم که روی مبل نشسته بود و با همون نگاه بی احساسش فیلم اکشنی رو تماشا میکرد رفتم
قبل از اینکه بهش برسم به تلویزیون نگاهی انداختم
فیلمی که نشون میداد زیادی خون و کشتار توش داشت
از اینجور فیلما متنفرم... یاد زندگی خودم میندازتم!
ساق دستمو که زخم دردناک و نسبتا بزرگی روش بود رو با استین لباسم پنهان کردم و به سمتش قدم برداشتم
با لرزی تو صدام که سعی در کنترلش داشتم لب زدم
جونگ کوک: پدر..؟
جئون: چیشده پسرم؟
همیشه از وقتایی که بهم میگفت "پسرم" میترسیدم!
جونگ کوک: میخواستم چیزی رو بهتون بگم...
ادامه دارد...
۱۲.۹k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.