فیک اتفاق. پارت³
از زبان ا/ت:
چقد زود پنجشنبه شد. فردا قراره کوک بره سئول. بازم 1 سال دوری از ما. بنظرم خیلی دلم براش تنگ بشه، ولی خب کی باور میکنه ما یکسال همو ندیدیم؟!
(ا/ت خودشو محکم پرت میکنه رو مبل )
جی کی: ا/ت، میشه یه لحظه بیای؟ کارِت دارم.
ا/ت : باش، الان میام.
(کوک و ا/ت میرن تو اتاققققق😵🙈عههه منحرف نشین. منحرفا 🫤)
کوک: مامان میگه وقتی که من اومدم کلا تغییر کردی. فکر کنم دلت خیلی تنگ میشع. اگه میخوای میتونی همراه من بیای سئول. خیلی خوش می گذره هااا!
ا/ت: خب اگه مامان اجازه میدع میام حتما.
کوک: خودم قبلا اجازه رو از مامان گرفتم. اگه میخوای بیای وسایلتو جمع کن فردا صبح میریم.
(اون شب هم خیلی زود میگذره، دقت کردین اینجا چقد زود زمان میگذره؟)
(واو،چه صبح زیبایی.صدای پرنده ها.نسیم خنک و ا/ت و کوکی که خوابن🦧)
(دوباره صدای آلارم جونگ کوکی💜 (ولی ایندفعه با کلی زحمت بیدار شدن))
کوک: امیدوارم به موقع بیدار شده باشیم.
(ا/ت گوشیشو نگاه میکنه ): الان ساعت 7ونیمع. پرواز ساعت چنع؟
کوک: بلیت رو برای ساعت 9 گرفتم که تا اون موقع آماده باشیم و به موقع به پروازمون برسیم. ساعت 8ونیم تو فرودگاه منتظر هواپیمامون میمونیم . اوکی؟
(8:30)
(ا/ت و کوک دارن آماده میشن برن فرودگاه)
(تو فرودگاه)
هانی. نمیخوای چیزی برات بگیرم تو هواپیما بخوری؟(دارم به ا/ت حسودی میکنم😈منم از این داداشا میخوام که بهم بگه هانیییییی🍯بقیه خواهر/برادر دارن ،منم خواهر/برادر دارم💔)
هانیِ کوک😐: نه مرسی (ودف.من جای تو بودم قبول میکردم.من اصلا پررو نیستم😅)
ا/ت: کوک، فک کنم هواپیما رسید.
کوک: آره بریم سوار بشیم.
وقتی سوار هواپیما شدم خوابم برد چون خیل خسته بودم و دقیقا قبل پرواز خیلی بد از خواب پریدم. حالم خیلی بد بود.
کوک: ا/ت، حالت خوبه؟
ا/ت: آره من خوبم.
(کوک دست ا/ت رو تو دستاش نگه داشته بود): مطمئنی؟ میخوای برات خوراکی بگیرم؟
ا/ت: نه.
کوک: کم کم داریم فرود میایم. سعی کن حالت بد تر از این نشه. اگه خیلی حالت بد شد میریم بیمارستان. نگران هیچی نباش.
از زبان کوک: من باید خیلی مواظب ا/ت باشم. اگه مواظبش نباشم و چیزیش بشه مامان منو میکشه
از زبان ا/ت: داشتم خودمو کنترل میکردم حالم بد تر نشه. چون من میدونستم که کوک خیلی نگران منه و اگه چیزیم بشه هم خودش ناراحت میشه هم مامان دعواش میکنه. مثل چند سال پیش که رفته بودیم بیرون، کوک 12 سالش بود و من 8 سالم بود، یه پسر خیلی.... داشت منو اذیت میکرد کوک حواسش به من نبود و باعث شد من خیلی آسیب ببینم.
چقد زود پنجشنبه شد. فردا قراره کوک بره سئول. بازم 1 سال دوری از ما. بنظرم خیلی دلم براش تنگ بشه، ولی خب کی باور میکنه ما یکسال همو ندیدیم؟!
(ا/ت خودشو محکم پرت میکنه رو مبل )
جی کی: ا/ت، میشه یه لحظه بیای؟ کارِت دارم.
ا/ت : باش، الان میام.
(کوک و ا/ت میرن تو اتاققققق😵🙈عههه منحرف نشین. منحرفا 🫤)
کوک: مامان میگه وقتی که من اومدم کلا تغییر کردی. فکر کنم دلت خیلی تنگ میشع. اگه میخوای میتونی همراه من بیای سئول. خیلی خوش می گذره هااا!
ا/ت: خب اگه مامان اجازه میدع میام حتما.
کوک: خودم قبلا اجازه رو از مامان گرفتم. اگه میخوای بیای وسایلتو جمع کن فردا صبح میریم.
(اون شب هم خیلی زود میگذره، دقت کردین اینجا چقد زود زمان میگذره؟)
(واو،چه صبح زیبایی.صدای پرنده ها.نسیم خنک و ا/ت و کوکی که خوابن🦧)
(دوباره صدای آلارم جونگ کوکی💜 (ولی ایندفعه با کلی زحمت بیدار شدن))
کوک: امیدوارم به موقع بیدار شده باشیم.
(ا/ت گوشیشو نگاه میکنه ): الان ساعت 7ونیمع. پرواز ساعت چنع؟
کوک: بلیت رو برای ساعت 9 گرفتم که تا اون موقع آماده باشیم و به موقع به پروازمون برسیم. ساعت 8ونیم تو فرودگاه منتظر هواپیمامون میمونیم . اوکی؟
(8:30)
(ا/ت و کوک دارن آماده میشن برن فرودگاه)
(تو فرودگاه)
هانی. نمیخوای چیزی برات بگیرم تو هواپیما بخوری؟(دارم به ا/ت حسودی میکنم😈منم از این داداشا میخوام که بهم بگه هانیییییی🍯بقیه خواهر/برادر دارن ،منم خواهر/برادر دارم💔)
هانیِ کوک😐: نه مرسی (ودف.من جای تو بودم قبول میکردم.من اصلا پررو نیستم😅)
ا/ت: کوک، فک کنم هواپیما رسید.
کوک: آره بریم سوار بشیم.
وقتی سوار هواپیما شدم خوابم برد چون خیل خسته بودم و دقیقا قبل پرواز خیلی بد از خواب پریدم. حالم خیلی بد بود.
کوک: ا/ت، حالت خوبه؟
ا/ت: آره من خوبم.
(کوک دست ا/ت رو تو دستاش نگه داشته بود): مطمئنی؟ میخوای برات خوراکی بگیرم؟
ا/ت: نه.
کوک: کم کم داریم فرود میایم. سعی کن حالت بد تر از این نشه. اگه خیلی حالت بد شد میریم بیمارستان. نگران هیچی نباش.
از زبان کوک: من باید خیلی مواظب ا/ت باشم. اگه مواظبش نباشم و چیزیش بشه مامان منو میکشه
از زبان ا/ت: داشتم خودمو کنترل میکردم حالم بد تر نشه. چون من میدونستم که کوک خیلی نگران منه و اگه چیزیم بشه هم خودش ناراحت میشه هم مامان دعواش میکنه. مثل چند سال پیش که رفته بودیم بیرون، کوک 12 سالش بود و من 8 سالم بود، یه پسر خیلی.... داشت منو اذیت میکرد کوک حواسش به من نبود و باعث شد من خیلی آسیب ببینم.
۴.۹k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.