رمان عشق لجباز من
پارت 79
دیانا:چشم هستیم😂زود میاییم😂
نیکا:منم میمونم🙄
من:نخیر شما میری تهران بدو تا پروازای خارج مسدود نشده
نیکا:دیگه نمیرم خارج از کشور ایران هستم پس کاری ندارم😂✌🏻
دیا:بهت میگم پاشو گمشو برو 😒🙄
نیکا:ای بابا باشه میرم اینم رسم مهمون نوازی😐🤏🏻
حدودا ساعت 8 شب بود که همه رفتن تو خونه تنها شدیم
من:دیانا باید حالا یه اقدامی بکنی چون من شب شام نمیگیرم خودت یه چیزی باید درست کنی 😂میخوام استعدادت رو بسنجم ببینم از اینکه از مادر و پدرت خواستگاری کردمت پشیمون بشم یا نه😐
دیا:بشین تا درست کنم😂
من:تاحالا تو عمرت کار نکردی؟ 😐
دیا:نه حتی هنوز با این سنم بند کفشمو مامانم میبنده😂
من:خب من پشیمون شدم تو زن زندگی نیستی😐
دیا:عزیزم شما دیگه راه انتخاب نداری باید تا دیشب فکراتو میکردی 😂
من:عجب غلطی کردما😐
دیا:خب حالا بیا یچی درست کنیم شریکی استفاده کنیم😂
من:اوه من خودم استادم فکر کردی اون موقع که انگلیس بودم کی غذا درست میکرد؟😂
دیا:رو کن برامون😂
من:یه املت برات میزنم فعلا تو مراحل جلوتر برات بیشترش هم میکنم🙄✌🏻
دیا:درست کن بکن بکن بکن😐
من:باشه تو هم 😐
دیانا
یه حدود یه ربع منتظر موندم تا ارسلان اثر هنریشو رو کنه
اورد بخوریم
من:دیگه چه کنیم امشب رو سیر شیم😂
اینقدر تند تند خوردیم که دلمون درد گرفت
ارسلان:خب حالا چطور بود؟ 😐
من:شور بود سوخته بود کم بود و هزار بدی دیگر😂
ارسلان:خب چرا خوردی؟ مثل گاو سرتو انداختی خوردی حالا میگه😐
من:من اصلا با تو زندگی نمیکنم😐
ارسلان:نکن راه باز جاده دراز هزارتا دختر هست ولی هیچکی تو نمیشه متاسفانه😂🤏🏻
من:عرررررررررررر ذوق کردم😍🤏🏻
ارسلان:خب حالا ظرفا رو جمع کن بشور
من:چی؟ من بشورم عمرا😐
ارسلان:اهان من غذا درست کنم که تو هیچکاری نکنی؟ برو ظرفارو بشور😐
من:نچ بشین تا برم بشورم
ارسلان:برو کمکت میکنم
من:باشه باشه میرم😂
سه ساعت با دیانا درگیر بودم که دوتا ظرف بشوره و کلی هم خیس شدیم که تهش مجبور شدیم لباس عوض کنیم😂
کل شبو بیدار موندیم و تو شهر گشتیم و باهم حرف زدیم تا خود طلوع افتاب و اخرم ساعت 11 صبح که نه ظهر رفتیم خونه یه جا افتادیم
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
میبینید چقدر تند تند پارت میزارم و چقدر زیاد؟
دیانا:چشم هستیم😂زود میاییم😂
نیکا:منم میمونم🙄
من:نخیر شما میری تهران بدو تا پروازای خارج مسدود نشده
نیکا:دیگه نمیرم خارج از کشور ایران هستم پس کاری ندارم😂✌🏻
دیا:بهت میگم پاشو گمشو برو 😒🙄
نیکا:ای بابا باشه میرم اینم رسم مهمون نوازی😐🤏🏻
حدودا ساعت 8 شب بود که همه رفتن تو خونه تنها شدیم
من:دیانا باید حالا یه اقدامی بکنی چون من شب شام نمیگیرم خودت یه چیزی باید درست کنی 😂میخوام استعدادت رو بسنجم ببینم از اینکه از مادر و پدرت خواستگاری کردمت پشیمون بشم یا نه😐
دیا:بشین تا درست کنم😂
من:تاحالا تو عمرت کار نکردی؟ 😐
دیا:نه حتی هنوز با این سنم بند کفشمو مامانم میبنده😂
من:خب من پشیمون شدم تو زن زندگی نیستی😐
دیا:عزیزم شما دیگه راه انتخاب نداری باید تا دیشب فکراتو میکردی 😂
من:عجب غلطی کردما😐
دیا:خب حالا بیا یچی درست کنیم شریکی استفاده کنیم😂
من:اوه من خودم استادم فکر کردی اون موقع که انگلیس بودم کی غذا درست میکرد؟😂
دیا:رو کن برامون😂
من:یه املت برات میزنم فعلا تو مراحل جلوتر برات بیشترش هم میکنم🙄✌🏻
دیا:درست کن بکن بکن بکن😐
من:باشه تو هم 😐
دیانا
یه حدود یه ربع منتظر موندم تا ارسلان اثر هنریشو رو کنه
اورد بخوریم
من:دیگه چه کنیم امشب رو سیر شیم😂
اینقدر تند تند خوردیم که دلمون درد گرفت
ارسلان:خب حالا چطور بود؟ 😐
من:شور بود سوخته بود کم بود و هزار بدی دیگر😂
ارسلان:خب چرا خوردی؟ مثل گاو سرتو انداختی خوردی حالا میگه😐
من:من اصلا با تو زندگی نمیکنم😐
ارسلان:نکن راه باز جاده دراز هزارتا دختر هست ولی هیچکی تو نمیشه متاسفانه😂🤏🏻
من:عرررررررررررر ذوق کردم😍🤏🏻
ارسلان:خب حالا ظرفا رو جمع کن بشور
من:چی؟ من بشورم عمرا😐
ارسلان:اهان من غذا درست کنم که تو هیچکاری نکنی؟ برو ظرفارو بشور😐
من:نچ بشین تا برم بشورم
ارسلان:برو کمکت میکنم
من:باشه باشه میرم😂
سه ساعت با دیانا درگیر بودم که دوتا ظرف بشوره و کلی هم خیس شدیم که تهش مجبور شدیم لباس عوض کنیم😂
کل شبو بیدار موندیم و تو شهر گشتیم و باهم حرف زدیم تا خود طلوع افتاب و اخرم ساعت 11 صبح که نه ظهر رفتیم خونه یه جا افتادیم
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
میبینید چقدر تند تند پارت میزارم و چقدر زیاد؟
۳۰.۶k
۰۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.