part⁵🐊🧋🫐
می رانگ « به من چه اصلا
_ بعد از جمع کردن وسایلش تقریبا به آرامش نسبی رسیده بود و سعی داشت کمی خودشو آروم کنه! دانشگاهش داشت تموم میشد و به زودی باید از این خوابگاه میرفت.... هیچ سرمایه ای نداشت اوضاع اصلا مطابق میلش نبود اما شاید این پروژه اوضاع رو عوض میکرد.... با شنیدن صدای زنگ گوشیش اه از نهادش بلند شد و بدون اینکه ببینه مخاطب پشت خط کیه تماس رو وصل کرد
شین هه « کیه؟؟؟
جیمین « خانم هان
شین هه « اوه استاد
جیمین « شما شماره منو به دانشجو های دختر دادید؟
_خب زیاد دور از انتظار نبود چون وقتی از اتاق جیمین خارج شده بود دخترا دورَش کرده بودن و اونم دلش نیومد روی گلشون رو زمین بزنه! اما خودشو نباخت و گفت
شین هه « نه استاد چرا باید همچین کاری بکنم؟
_دندون قروچه ای به خاطر رو مخ بودن دختر پشت خط کرد و ادامه داد
جیمین « بین دخترای دانشگاه فقط شما شماره منو دارید خانم هان! و دقیقا روزی که شماره رو به شما دادم این اتفاق اوفتاده... بازم انکارش میکنید؟
شین هه « استاد تهمت زدن اصلا خوب نیست! من که با شما مشکلی ندارم
جیمین « اره ارواح عمت*آروم
شین هه « جان؟ چیزی گفتید؟
جیمین « نه! پس میگی شماره منو به کسی ندادی؟
شین هه « استاد بهتون نمیخورد اینقدر شکاک باشید
جیمین « امیدوارم متوجه نشم کار شما بوده چون
شین هه « الووو... الوووو استاد صداتون نمیاد
جیمین « وات؟ گوش کن بچه
شین هه « صدای باد
_یقینا بعد از این پروژه مرض اعصاب میگرفت چون شین هه بشدت رو مخ و اعصاب خوردکن بود! گوشی رو با عصبانیت کنار گذاشت و سعی کرد یه کم ریلکس کنه تا فردا با اعصابی آرام به دیدار جونور صحرایی ای به اسم شین هه بره
شین هه « گوشی رو ریلکس کنار گذاشتم و راضی از کارم یه لقمه بزرگ املت چپوندم توی دهنم
می رانگ « گشنه .... عین اسب آبی لقمه نگیر منم میخوام
شین هه « به من چه بیا بخور
می رانگ « عرضه که نداری یه دوست پسر ایرانی تور کنی از این غذا ها برات درست کنه
شین هه « همین که تو دستت تو کار خیره برامون کافیه
می رانگ «ایشششش
شین هه « عجیب بود! شبی که نیاز داشتم زود بخوابم تا برای فردا اماده باشم خواب با چشمام غریبه شده بود..... نگران بودم؟ شاید! به اینده ام فکر میکردم؟ اره فکر میکردم! هر چی که بود مغزم آروم نبود و درون قلبم آشوب به پا شده بود
...صبح روز بعد....
جیمین « از بچگی با قوانین سفت و سخت پدرم قانون مدار بزرگ شدم..... یاد گرفتم به هیچکس نباید دل ببندم! روزی میرسه که شخصی که تمام دنیاته برای رسیدن به خواسته های خودش رهات میکنه و تو رو تنها میزاره.... این زات ادمیه! خودشو در اولویت قرار میده.... شاید فقط یه درصد اینجوری نباشن
اینم از پارت هدیه 🌚🫐🧋
_ بعد از جمع کردن وسایلش تقریبا به آرامش نسبی رسیده بود و سعی داشت کمی خودشو آروم کنه! دانشگاهش داشت تموم میشد و به زودی باید از این خوابگاه میرفت.... هیچ سرمایه ای نداشت اوضاع اصلا مطابق میلش نبود اما شاید این پروژه اوضاع رو عوض میکرد.... با شنیدن صدای زنگ گوشیش اه از نهادش بلند شد و بدون اینکه ببینه مخاطب پشت خط کیه تماس رو وصل کرد
شین هه « کیه؟؟؟
جیمین « خانم هان
شین هه « اوه استاد
جیمین « شما شماره منو به دانشجو های دختر دادید؟
_خب زیاد دور از انتظار نبود چون وقتی از اتاق جیمین خارج شده بود دخترا دورَش کرده بودن و اونم دلش نیومد روی گلشون رو زمین بزنه! اما خودشو نباخت و گفت
شین هه « نه استاد چرا باید همچین کاری بکنم؟
_دندون قروچه ای به خاطر رو مخ بودن دختر پشت خط کرد و ادامه داد
جیمین « بین دخترای دانشگاه فقط شما شماره منو دارید خانم هان! و دقیقا روزی که شماره رو به شما دادم این اتفاق اوفتاده... بازم انکارش میکنید؟
شین هه « استاد تهمت زدن اصلا خوب نیست! من که با شما مشکلی ندارم
جیمین « اره ارواح عمت*آروم
شین هه « جان؟ چیزی گفتید؟
جیمین « نه! پس میگی شماره منو به کسی ندادی؟
شین هه « استاد بهتون نمیخورد اینقدر شکاک باشید
جیمین « امیدوارم متوجه نشم کار شما بوده چون
شین هه « الووو... الوووو استاد صداتون نمیاد
جیمین « وات؟ گوش کن بچه
شین هه « صدای باد
_یقینا بعد از این پروژه مرض اعصاب میگرفت چون شین هه بشدت رو مخ و اعصاب خوردکن بود! گوشی رو با عصبانیت کنار گذاشت و سعی کرد یه کم ریلکس کنه تا فردا با اعصابی آرام به دیدار جونور صحرایی ای به اسم شین هه بره
شین هه « گوشی رو ریلکس کنار گذاشتم و راضی از کارم یه لقمه بزرگ املت چپوندم توی دهنم
می رانگ « گشنه .... عین اسب آبی لقمه نگیر منم میخوام
شین هه « به من چه بیا بخور
می رانگ « عرضه که نداری یه دوست پسر ایرانی تور کنی از این غذا ها برات درست کنه
شین هه « همین که تو دستت تو کار خیره برامون کافیه
می رانگ «ایشششش
شین هه « عجیب بود! شبی که نیاز داشتم زود بخوابم تا برای فردا اماده باشم خواب با چشمام غریبه شده بود..... نگران بودم؟ شاید! به اینده ام فکر میکردم؟ اره فکر میکردم! هر چی که بود مغزم آروم نبود و درون قلبم آشوب به پا شده بود
...صبح روز بعد....
جیمین « از بچگی با قوانین سفت و سخت پدرم قانون مدار بزرگ شدم..... یاد گرفتم به هیچکس نباید دل ببندم! روزی میرسه که شخصی که تمام دنیاته برای رسیدن به خواسته های خودش رهات میکنه و تو رو تنها میزاره.... این زات ادمیه! خودشو در اولویت قرار میده.... شاید فقط یه درصد اینجوری نباشن
اینم از پارت هدیه 🌚🫐🧋
۲۷.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.