black dream p37
ات سر جاش خشک بود و توان حرف زدن هم نداشت ، قلبش به سینه اش می کوبید و میخواست از جا در بیاد
نگاهش فقط روی گردن کوک بود که روی بدنش خم بود و بدنش رو لمس میکرد
بالاخره از پشت موهای ات بیرون اومد و نگاه خمارش رو به دخترای متعجب داد
" من بچه مدرسه ای نیستم ، اومدم مراقب جوجم باشم ، افتاد؟" jk
دهن همه باز موند و حتی خود ات هم تعجب کرده بود و با نشگونی که از پهلوش گرفته شد به چشمای مشکی رنگ کوک زل زد ، جالب بود چشماش حرف میزد!
برای اینکه تابلو نکنه نگاهش رو گرفت و به کتاب داد...
بالاخره شب شد و می تونست این اتفاق های پر شور رو توی خواب تحلیل کنه
کوک از شدت خستگی زود به تخت خواب رفت و حدودا یک ساعتی بود که به خواب عمیق فرو رفته
اما همچنان چشمان عسلی بی قرارش روی صورت کوک می چرخید
چه دلیلی پیدا میکرد واسه توصیف کارهاش؟ مسلما هیچی !
همان طور که به تخت تکیه داده بود دفترش رو باز کرد و شروع به نوشتن کرد
کنارم گذاشتی تلخم کنی ؟
شرابی شده ام ناب ...
حسرت داشتن من را بکش !
اما تو همچنان در حال خیال بافی هستی ...
که من خراب شده ام و
تو ناب شده ای نادان !
( معرفی میکنم نوه ی نوه ی سعدی...)
چرا که یکی باز هم به تو از پشت حمله کرد ، و همه این ها تقصیر گناهیست که تو دست به آن دادی!
دست از نوشتن برداشت، گرمای دست کوک روی پاهاش نشست و کل تنش لرزید
هنوز هم خواب بود و عادت داشت موقع خواب جسمی رو بغل کنه و خب ، چه چیزی بهتر از یه عروسک دوست داشتنی و نرم؟
دفترش رو باز کرد و صفحه بعدی رو
کوک اسلحه ای بود که قاتل حرف های سینه خودش شد ، تا به این روز برسد که همه او را *هیولای تاریکی* خطاب کنند ، اما انسان بود ؛ انسانی که در حقش ظلم شد و دیگر به حق و باطل باور نداشت خود را خدای خود و دیگران را برده های خود دانست...
نوشته هایی که می نوشت ، به جای اینکه برای کوک باشه انگار برای خودش بود
نگاهش فقط روی گردن کوک بود که روی بدنش خم بود و بدنش رو لمس میکرد
بالاخره از پشت موهای ات بیرون اومد و نگاه خمارش رو به دخترای متعجب داد
" من بچه مدرسه ای نیستم ، اومدم مراقب جوجم باشم ، افتاد؟" jk
دهن همه باز موند و حتی خود ات هم تعجب کرده بود و با نشگونی که از پهلوش گرفته شد به چشمای مشکی رنگ کوک زل زد ، جالب بود چشماش حرف میزد!
برای اینکه تابلو نکنه نگاهش رو گرفت و به کتاب داد...
بالاخره شب شد و می تونست این اتفاق های پر شور رو توی خواب تحلیل کنه
کوک از شدت خستگی زود به تخت خواب رفت و حدودا یک ساعتی بود که به خواب عمیق فرو رفته
اما همچنان چشمان عسلی بی قرارش روی صورت کوک می چرخید
چه دلیلی پیدا میکرد واسه توصیف کارهاش؟ مسلما هیچی !
همان طور که به تخت تکیه داده بود دفترش رو باز کرد و شروع به نوشتن کرد
کنارم گذاشتی تلخم کنی ؟
شرابی شده ام ناب ...
حسرت داشتن من را بکش !
اما تو همچنان در حال خیال بافی هستی ...
که من خراب شده ام و
تو ناب شده ای نادان !
( معرفی میکنم نوه ی نوه ی سعدی...)
چرا که یکی باز هم به تو از پشت حمله کرد ، و همه این ها تقصیر گناهیست که تو دست به آن دادی!
دست از نوشتن برداشت، گرمای دست کوک روی پاهاش نشست و کل تنش لرزید
هنوز هم خواب بود و عادت داشت موقع خواب جسمی رو بغل کنه و خب ، چه چیزی بهتر از یه عروسک دوست داشتنی و نرم؟
دفترش رو باز کرد و صفحه بعدی رو
کوک اسلحه ای بود که قاتل حرف های سینه خودش شد ، تا به این روز برسد که همه او را *هیولای تاریکی* خطاب کنند ، اما انسان بود ؛ انسانی که در حقش ظلم شد و دیگر به حق و باطل باور نداشت خود را خدای خود و دیگران را برده های خود دانست...
نوشته هایی که می نوشت ، به جای اینکه برای کوک باشه انگار برای خودش بود
۲۶.۳k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.