فیک«دختر کوچولوی من» فصل دو part 1
سه سال بعد:
ته ویو
فردا دقیقا روز تولد ا/ت…نزدیک سه ساله که ندیدمش یعنی الان چه شکلی شده…چقدر بزرگ شده الان دیگه دبیرستانش تموم شده…یعنی الان موهاشو اون رنگی که دوست داشته کرده یا نه خدای من ثانیه ای نیست که بهش فکر نکنم واسه برگشتن به کره و دیدنش لحظه شماری میکنم…واقعا بی عرضه ام به خودم قول داده بودم همیشه و هر لحظه پیشش باشمو ازش مراقبت کنم اما چیشد یهو؟…
سه سال قبل توی بیمارستان:
ات: تهیونگ( با گریه)
ته جون: ات معذرت میخوام
ات: چه اتفاقی افتاد؟(با داد و گریه)
ته جون: اون افرادی که تورو زخمی کرده بودن…تهیونگ جسد همشونو سوزوند و پلیسا متوجه شدن…متاسفم
ات: چی…یعنی الان بخاطر من…
ته جون: ات ما باید برگردیم کره
ات: نه…نه نمیتونم بدون تهیونگ برگردم…بهم گفته بود جفتمون باهم برمیگردیم نمیتونم…(با گریه و حالت پریشون)
ته جون: ات…ات به خودت بیا(با داد)
ات: ته جون…من حالا باید چیکار کنم(میشینه رو زانوهاش)
ته جون: منم همینطور…ات منم همینطور ولی من به تهیونگ قول دادم که…که بجاش مراقبت باشم(با گریه)
ات: بجاش؟ته جون بس کن….
سه سال بعد:
ات ویو
سه ساله از تهیونگ خبری ندارم…ثانیه ای نیست که چشم انتظار باز شدن در و اومدنش نباشم…فردا تولدمه کاش اونم بود یعنی اگه همین الان منو ببینه چه حسی داره…امتحان ورودیه کالجمو خیلی خوب دادم اگه میفهمید که رشته تئاتر و بازیگری رو انتخاب کردم چه میگفت بهم؟…بعضی وقتا توی اتاق تهیونگ میخوابم…لباساش هنوز بوی خودشو میدن کاش حداقل میتونستم بفهمم چقدر دیگه باید صبر کنم تا ببینمش…
ته جون:(گوشیش زنگ میخوره)
مکالمه:
ته جون: بفرمایید؟
ته: ته جون…اوضات چطوره؟
ته جون: هیونگ…شما حالتون خوبه؟
ته: معلومه…فردا شب میرسم کره ولی به ات نگو فردا تولدشه دلم میخواد یه کادو بهش بدم…حالش چطوره؟
ته جون: خیلی پریشونه همین الان تو اتاق تو داره با وسایلت ور میره
ته: خوب غذا میخوره؟
ته جون: هیونگ(با گریه)
ته: احمق…اوضاع مدرسه ات و شرکت چطوره؟
ته جون: ات امتحان کالج هنر های نمایشی رو قبول شد…رشته بازیگری انتخاب کرده…هیونگ خیلی خوشحالم مه بعد چند سال صداتو میشنوم
ته: بلاخره رفت بازیگری…خوشحالم..فعلا قطع میکنم
ته جون: باشه میبینمت(قطع میکنه)
ات: با کی حرف میزدی؟
ته جون: یکی از همکارام
ات: اها
ته جون: ات میخوای تولدتو جشن بگیری؟
ات: دقیقا با چه هدفی جشنش بگیرم؟وقتی اون نیست
ته جون: اینجوری نگو…حداقل باید بریم یه کیک کوچیک بگیریم
ات: نه
ته جون: واقعا نمیخوای تولدتو جشن بگیری؟بیخیال تو به سن قانونی رسیدی باید یکم سوجو بخوری
ات: الان مشکل من سوجو خوردنه؟
ته جون: هرکاری دوست داری بکن
ات:(میره تو اتاقش)
ات ویو
واقعا چرا باید تولدمو جشن بگیرم؟اینکه یه سال دیگه بدون اون بزرگ شدمو جشن بگیرم؟….
فردا صبح:
ات ویو
صبح با صدای الارم از خواب بیدار شدم…رفتم سمت دسشویی و صورتمو شستم…یکم ارایش کردم که از بی روحی در بیام و یکم موهامو مرتب کردم لباس های کالجو پوشیدم و کیفمو برداشتم کفشامو پوشیدم و رفتم پایین…
ته جون: صبح بخیر…بشین صبحونه بخوریم
ات: باشه…
ته جون: یکم بخند امروز روز خاصیه(لو ندههه)
ات: خاص؟چرا؟
ته جون: خب چون…چون تولدته دیگه
ات: دوباره شروع کردی
ته جون: تولدت مبارک
ات: بیخیال(میخنده)
ته جون: بلاخره خندیدی
ات: نه نخندیدم
ته جون: ولی من دیدم…به هر حال بخور
ات: مرسی خوشمزه شده
بعد صبحونه:
ات: من دیگه میرم…میبینمت
ته جون: مراقب خودت باش…
بچه ها این فیک که تموم شه چنتا ایده خیلی باحال برای فیکای جدید دارم…:)
ته ویو
فردا دقیقا روز تولد ا/ت…نزدیک سه ساله که ندیدمش یعنی الان چه شکلی شده…چقدر بزرگ شده الان دیگه دبیرستانش تموم شده…یعنی الان موهاشو اون رنگی که دوست داشته کرده یا نه خدای من ثانیه ای نیست که بهش فکر نکنم واسه برگشتن به کره و دیدنش لحظه شماری میکنم…واقعا بی عرضه ام به خودم قول داده بودم همیشه و هر لحظه پیشش باشمو ازش مراقبت کنم اما چیشد یهو؟…
سه سال قبل توی بیمارستان:
ات: تهیونگ( با گریه)
ته جون: ات معذرت میخوام
ات: چه اتفاقی افتاد؟(با داد و گریه)
ته جون: اون افرادی که تورو زخمی کرده بودن…تهیونگ جسد همشونو سوزوند و پلیسا متوجه شدن…متاسفم
ات: چی…یعنی الان بخاطر من…
ته جون: ات ما باید برگردیم کره
ات: نه…نه نمیتونم بدون تهیونگ برگردم…بهم گفته بود جفتمون باهم برمیگردیم نمیتونم…(با گریه و حالت پریشون)
ته جون: ات…ات به خودت بیا(با داد)
ات: ته جون…من حالا باید چیکار کنم(میشینه رو زانوهاش)
ته جون: منم همینطور…ات منم همینطور ولی من به تهیونگ قول دادم که…که بجاش مراقبت باشم(با گریه)
ات: بجاش؟ته جون بس کن….
سه سال بعد:
ات ویو
سه ساله از تهیونگ خبری ندارم…ثانیه ای نیست که چشم انتظار باز شدن در و اومدنش نباشم…فردا تولدمه کاش اونم بود یعنی اگه همین الان منو ببینه چه حسی داره…امتحان ورودیه کالجمو خیلی خوب دادم اگه میفهمید که رشته تئاتر و بازیگری رو انتخاب کردم چه میگفت بهم؟…بعضی وقتا توی اتاق تهیونگ میخوابم…لباساش هنوز بوی خودشو میدن کاش حداقل میتونستم بفهمم چقدر دیگه باید صبر کنم تا ببینمش…
ته جون:(گوشیش زنگ میخوره)
مکالمه:
ته جون: بفرمایید؟
ته: ته جون…اوضات چطوره؟
ته جون: هیونگ…شما حالتون خوبه؟
ته: معلومه…فردا شب میرسم کره ولی به ات نگو فردا تولدشه دلم میخواد یه کادو بهش بدم…حالش چطوره؟
ته جون: خیلی پریشونه همین الان تو اتاق تو داره با وسایلت ور میره
ته: خوب غذا میخوره؟
ته جون: هیونگ(با گریه)
ته: احمق…اوضاع مدرسه ات و شرکت چطوره؟
ته جون: ات امتحان کالج هنر های نمایشی رو قبول شد…رشته بازیگری انتخاب کرده…هیونگ خیلی خوشحالم مه بعد چند سال صداتو میشنوم
ته: بلاخره رفت بازیگری…خوشحالم..فعلا قطع میکنم
ته جون: باشه میبینمت(قطع میکنه)
ات: با کی حرف میزدی؟
ته جون: یکی از همکارام
ات: اها
ته جون: ات میخوای تولدتو جشن بگیری؟
ات: دقیقا با چه هدفی جشنش بگیرم؟وقتی اون نیست
ته جون: اینجوری نگو…حداقل باید بریم یه کیک کوچیک بگیریم
ات: نه
ته جون: واقعا نمیخوای تولدتو جشن بگیری؟بیخیال تو به سن قانونی رسیدی باید یکم سوجو بخوری
ات: الان مشکل من سوجو خوردنه؟
ته جون: هرکاری دوست داری بکن
ات:(میره تو اتاقش)
ات ویو
واقعا چرا باید تولدمو جشن بگیرم؟اینکه یه سال دیگه بدون اون بزرگ شدمو جشن بگیرم؟….
فردا صبح:
ات ویو
صبح با صدای الارم از خواب بیدار شدم…رفتم سمت دسشویی و صورتمو شستم…یکم ارایش کردم که از بی روحی در بیام و یکم موهامو مرتب کردم لباس های کالجو پوشیدم و کیفمو برداشتم کفشامو پوشیدم و رفتم پایین…
ته جون: صبح بخیر…بشین صبحونه بخوریم
ات: باشه…
ته جون: یکم بخند امروز روز خاصیه(لو ندههه)
ات: خاص؟چرا؟
ته جون: خب چون…چون تولدته دیگه
ات: دوباره شروع کردی
ته جون: تولدت مبارک
ات: بیخیال(میخنده)
ته جون: بلاخره خندیدی
ات: نه نخندیدم
ته جون: ولی من دیدم…به هر حال بخور
ات: مرسی خوشمزه شده
بعد صبحونه:
ات: من دیگه میرم…میبینمت
ته جون: مراقب خودت باش…
بچه ها این فیک که تموم شه چنتا ایده خیلی باحال برای فیکای جدید دارم…:)
۲۷.۶k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.