کسی که خانوادم شد p 37
( ات ویو )
ارباب عصبی بود.....اون ولیعهد بود و نمیتونست جلوی این همه آدم سر خواهرش داد بزنه....همه ی نگاه ها روشون بودن....میدونستم به خاطر من نمیره.....باید خیالشو از بابت خودم راحت میکردم....آروم به سمتشون رفتم و با لبخند بی جونی دست روی بازوی ارباب کشیدم که به سمتم برگشت و نگاهم کرد.....
+ ددی نگران نباش من میشینم همین جا تا تو برگردی
برای بار اول باهاش غیر رسمی حرف زدم و برای بار اول توی جمع بلند بهش گفتم ددی....خواهرش منو یکم هول داد اونطرف تر که دستم از روی بازوی ارباب برداشته شد با حالت سوالی به خواهرش نگاه کردم که چشم غره ای بهم رفت....
= کسی از تو اجازه نخواست مثل اینکه باید یاد آوری کنم که تو اینجا نقش هیچ رو داری و ضعیف ترین موجود این جمعی....
با این حرفش سرم رو پایین انداختم....راست میگفت.....من ضعیفم....از همشون ضعیف ترم....اون راست میگفت من هیچ کاره ام.....من احمقم هیچ کارم....مثل اینکه هنوز نفهمیدی تو برده ی اونی....تو هیچیش نیستی....هیچیش نیستی که بخوای بهش دل گرمی بدی....هیچیش نیستی که نگرانت بشه....آروم و با بغضی که داشت گلوم رو چنگ میزد گفتم....
+ حق با شماست....من حق دخالت ندارم....
سرمو بالا آوردم و با لبخند زوری ای به ارباب که داشت بهم نگاه میکرد نگاه کردم....لبام هر لحظه لرزششون بیشتر میشد که این نشون دهنده ی این بود که حصار دور بغضم داره شکسته میشه و هر آن گونه هام خیس میشه....
+ ارباب لطفا منو به خاطر دخالت در کار هاتون ببخشید...
تعظیمی کردم و به سمت حیاط رفتم....اگه ی لحظه ی دیگه اونجا میموندم اشکام جاری میشدن....میدونستم که ارباب الان عصبیه من قانون هاشو شکوندم....اونم چند تا...بهش گفتم ارباب ازش دور شدم و به حرفش گوش ندادم و توی کاراش دخالت کردم....اما اینکار لازم بود....من باید جایگاه خودم رو بدونم.....به محض رسیدنم به باغ قلعه باد خنکی به صورتم خورد.....نگاهم به ماه داخل آسمون افتاد...لبخند غم انگیزی زدم بهش....
+ توعم مثل منی مگه نه....تنهایی
اشکام راهشون رو به صورتم پیدا کردن و ریختن....زانوم هام دیگه توان ایستادن نداشتن....به سمت تاب توی باغ رفتم و روش نشستم....حتما ارباب الان داره میرقصه....احساس میکنم این منم که بهش چسبیده بودم....حس بدی دارم....اما چرا احساس بدی دارم از تنها گذاشتنش....احساس های مختلف همه باهم بهم حجوم میاوردن....نه قلبم تحمل داشت نه ذهنم....نمیدونم....دیگه واقعا هیچی نمیدونم....ذهنم خالی شده....خالی از هر چیزی.....سرمو به پشتی تاب تکیه دادم و چشمامو بستم....نیاز به استراحت دارم....نیاز به تنهایی....نیاز به ی خواب عمیق....
ارباب عصبی بود.....اون ولیعهد بود و نمیتونست جلوی این همه آدم سر خواهرش داد بزنه....همه ی نگاه ها روشون بودن....میدونستم به خاطر من نمیره.....باید خیالشو از بابت خودم راحت میکردم....آروم به سمتشون رفتم و با لبخند بی جونی دست روی بازوی ارباب کشیدم که به سمتم برگشت و نگاهم کرد.....
+ ددی نگران نباش من میشینم همین جا تا تو برگردی
برای بار اول باهاش غیر رسمی حرف زدم و برای بار اول توی جمع بلند بهش گفتم ددی....خواهرش منو یکم هول داد اونطرف تر که دستم از روی بازوی ارباب برداشته شد با حالت سوالی به خواهرش نگاه کردم که چشم غره ای بهم رفت....
= کسی از تو اجازه نخواست مثل اینکه باید یاد آوری کنم که تو اینجا نقش هیچ رو داری و ضعیف ترین موجود این جمعی....
با این حرفش سرم رو پایین انداختم....راست میگفت.....من ضعیفم....از همشون ضعیف ترم....اون راست میگفت من هیچ کاره ام.....من احمقم هیچ کارم....مثل اینکه هنوز نفهمیدی تو برده ی اونی....تو هیچیش نیستی....هیچیش نیستی که بخوای بهش دل گرمی بدی....هیچیش نیستی که نگرانت بشه....آروم و با بغضی که داشت گلوم رو چنگ میزد گفتم....
+ حق با شماست....من حق دخالت ندارم....
سرمو بالا آوردم و با لبخند زوری ای به ارباب که داشت بهم نگاه میکرد نگاه کردم....لبام هر لحظه لرزششون بیشتر میشد که این نشون دهنده ی این بود که حصار دور بغضم داره شکسته میشه و هر آن گونه هام خیس میشه....
+ ارباب لطفا منو به خاطر دخالت در کار هاتون ببخشید...
تعظیمی کردم و به سمت حیاط رفتم....اگه ی لحظه ی دیگه اونجا میموندم اشکام جاری میشدن....میدونستم که ارباب الان عصبیه من قانون هاشو شکوندم....اونم چند تا...بهش گفتم ارباب ازش دور شدم و به حرفش گوش ندادم و توی کاراش دخالت کردم....اما اینکار لازم بود....من باید جایگاه خودم رو بدونم.....به محض رسیدنم به باغ قلعه باد خنکی به صورتم خورد.....نگاهم به ماه داخل آسمون افتاد...لبخند غم انگیزی زدم بهش....
+ توعم مثل منی مگه نه....تنهایی
اشکام راهشون رو به صورتم پیدا کردن و ریختن....زانوم هام دیگه توان ایستادن نداشتن....به سمت تاب توی باغ رفتم و روش نشستم....حتما ارباب الان داره میرقصه....احساس میکنم این منم که بهش چسبیده بودم....حس بدی دارم....اما چرا احساس بدی دارم از تنها گذاشتنش....احساس های مختلف همه باهم بهم حجوم میاوردن....نه قلبم تحمل داشت نه ذهنم....نمیدونم....دیگه واقعا هیچی نمیدونم....ذهنم خالی شده....خالی از هر چیزی.....سرمو به پشتی تاب تکیه دادم و چشمامو بستم....نیاز به استراحت دارم....نیاز به تنهایی....نیاز به ی خواب عمیق....
۹۰.۵k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.