卩卂尺ㄒ17
(فراموش شده)
گفتم:دیشب جلوب اونم راجب تهیونگ به اون گفتم تهیونگ هم که برادر ناتنی اونه کلا شوکه شده بود
گفت:صب کن بینم ...تهیونگ برادر ناتنی جونگ کوکه؟
گفتم:اره مگه نمیدونستی؟
گقت:نه ...حالا واکنش کوک چی بود
گفتم:باید میدیدیش بابا اشکش در اومده بود
گفت:اع...نه بابا اینقدر نگرانت شده بوده ؟
گفتم:اره...راستی بابا میخوام راجب یه چیزی باهات صحبت کنم خیلی مهمه..میرم لباس عوض کنم و بر میگردم خب؟
گفت:باشه زود باش تا اون موقع منم میز رو چیندم
گفتم:اوهوم
رفتم بالا و لباسام رو عوض کردم و ارایشم رو پاک کردم رفتم پایین توی اشپز خونه و دیدم که بابا کل میز رو چیده
گفتم:وای بابا ...تو فوق العاده ای
گفت:خودت رو لوس نکن ...بیا بشین
رفتم نشستم پشت میز و با میزی که جلوم بود حیرت زده شده بودم تا حالا توی خونه بابا ازین جور غذا ها نخورده بودم
گفت:چون غذاهای امریکایی رو درست و حسابی نخوردی از اکثرشون برات درست کردم
گفتم:مرسییی
اومد روی صندلی کنارم نشست و خودش واسم از همه نوع غذا مقداری گذاشت
از هرکدومشون کمی تست کردم و گفتم:واقعا مزشون بی نظیره (با دهن نسبتا پر)
گفت:واقعا؟...نوش جونت...راستی چی میخواستی بهم بگی؟
غذاهام رو قورت دادم و گفتم:خب...چجوری بگم ..ببین من یه مدتی که واسه تهیونگ کارکردم تهیونگ گفتش که برادرش یعنی جونگ کوک تصادف کرده و فعلا تا 3 یا 4 ماه نمیتونه راه بره و از من درخواست کرد که برم پرستاریش رو بکنم چون به کسی اعتماد نداشت....بعدش منم معذب شدم و گفتم که باشه رفتم اونجا و 2 روز ازش مراقبت کردم که خودش سرد عصبی گفتش که دیگه نمیخواد من براش پرستاری کنم و منم رفتم توی همون شرکت که بعد از 1ماه اون اتفاق افتاد
بابا گفت:اوهوم پس همدیگه رو میشناختین از قبل ...پس جریان این برادری چیه؟..جئون(پدر جونگ کوک)به من گفتش که فقط همین یه پسر رو داره
گفتم:واقعا؟؟...پس احتمالا مادرش بوده نمیدونم ...حالا هرچی ...جونگ کوک نسبت به 2 سال پیش واقعا تغییر کرده و مهربون تر شده ....امروزم به من گفت که تا ابد ازم محافظت میکنه
بابا خندید و گفت:ای بابا مگه میخواد باهات ازدواج کنه ک...(حرفش رو قطع کرد و کمی مکث کرد و ادامه داد)واقعا میخواد باهات ازدواج کنهه؟
گفتم:نه نه نه بابا چیمیگی؟...فقط بهم گفت میخواد به عنوان یک دوس پسر کنارم باشه (لبخند ضایع)
بابا ماهیتابه روی گاز رو بلند شد و برداشت و اومد طرفم و منم تا اونو دیدم بلند شدم و الفرار
بابا دنبالم کرد و گفت:تو چجوری روت میشه که اینو به من بگی هاا؟....منو مامانت اصلا با بابامون نمیگفتیم بابا میگفتیم پدر اونقت تو داری توی تخم چشای من نگاه میکنی و میگی که میخوام با جونگ کوک رل بزنم ؟.....بی حیاااا
داش امینجور دنبالم میکرد و منم داشتم میخندیدم و دور خونه میچرخیدم و اونم دنبالم بود تا بین راهرو گیر افتادم
بابا سرعتش رو کم کرد و اروم اروم به سمتم میومد
گفتم:بابا ببین من که نگفتم الان میخوام با جونگ کوک باشم گفتم که اون ازم خواسته من نگفتم که قبول کردم یا نه گفتم؟
بابا اومد روبروم وایساد و گفت:خب جوابت چیه ها؟
گفتم:خب بابا من الان تحت فشارم چی بهت بگم
اومد یه بوسه به گونم زد و گفت:داشتم باهات شوخی میکردم ...من جونگ کوک رو بیشتر از اینک تو اونو بشناسی من اونو میشناسم بهش اعتماد دارم ....پسر خوبیه اگه دوسش داری باهاش بمون تازه توی یکی از بیمارستان عالی کار میکنه و رییسشه میتونی پیش همون کار کنی
با تعجب گفتم:اون بیماریستان داره؟...یادمه گفتی که توی شرکت کار میکنه
گفت:من؟...کی گفتم؟
گفتم:همون شبی که اومده بودن اینجا و تو گفتی که امشب اینجا بمونید و فردا که تعطیله و جونگ کوک نباید بره شرکت
بابا گفت:اهان ...اون صبحا به بیمارستان نمبره و ساعتای 1 بعد از ظهر به بعد میره صبحا هم وقتی که سر باباش شلوغ باشه با بابش میره شرکت و اونجا کمکش میده جئون شرکت داره
گفتم:توی دوسال پیشرت خیلی زیادی کرده ...ماشالا
بابا خندید و گفت:دوسش داری؟
گفتم:نمیدونم ...دوست ندارک که بعدا پشیمون بشم
گفت:فقط کافیه که به صدای قلبت گوش بدی ...اگه دوسش داری باید پیشش بمونی و نباید عشق زندیگیت رو از دست بدی ...من کار اشتباهی رو با مامانت کردم
گفتم:چکار؟
گفت:من و اون به زور خانوادمون باهم ازدواج کردیم اون عاشق یکی دیگه بود و منم با اینکه میدونستم باید پافشاری میکردم که ازدواج نکنیم ...اما من به زور اونو مال خودم کردمش
گفتم:اهان ...که اینطور .....پس از اولش دوسش داشتی؟
گفت:نه خب..ولی دوس داشتم باهاش بمونم ...نمیدونم چرا
گفتم:دیشب جلوب اونم راجب تهیونگ به اون گفتم تهیونگ هم که برادر ناتنی اونه کلا شوکه شده بود
گفت:صب کن بینم ...تهیونگ برادر ناتنی جونگ کوکه؟
گفتم:اره مگه نمیدونستی؟
گقت:نه ...حالا واکنش کوک چی بود
گفتم:باید میدیدیش بابا اشکش در اومده بود
گفت:اع...نه بابا اینقدر نگرانت شده بوده ؟
گفتم:اره...راستی بابا میخوام راجب یه چیزی باهات صحبت کنم خیلی مهمه..میرم لباس عوض کنم و بر میگردم خب؟
گفت:باشه زود باش تا اون موقع منم میز رو چیندم
گفتم:اوهوم
رفتم بالا و لباسام رو عوض کردم و ارایشم رو پاک کردم رفتم پایین توی اشپز خونه و دیدم که بابا کل میز رو چیده
گفتم:وای بابا ...تو فوق العاده ای
گفت:خودت رو لوس نکن ...بیا بشین
رفتم نشستم پشت میز و با میزی که جلوم بود حیرت زده شده بودم تا حالا توی خونه بابا ازین جور غذا ها نخورده بودم
گفت:چون غذاهای امریکایی رو درست و حسابی نخوردی از اکثرشون برات درست کردم
گفتم:مرسییی
اومد روی صندلی کنارم نشست و خودش واسم از همه نوع غذا مقداری گذاشت
از هرکدومشون کمی تست کردم و گفتم:واقعا مزشون بی نظیره (با دهن نسبتا پر)
گفت:واقعا؟...نوش جونت...راستی چی میخواستی بهم بگی؟
غذاهام رو قورت دادم و گفتم:خب...چجوری بگم ..ببین من یه مدتی که واسه تهیونگ کارکردم تهیونگ گفتش که برادرش یعنی جونگ کوک تصادف کرده و فعلا تا 3 یا 4 ماه نمیتونه راه بره و از من درخواست کرد که برم پرستاریش رو بکنم چون به کسی اعتماد نداشت....بعدش منم معذب شدم و گفتم که باشه رفتم اونجا و 2 روز ازش مراقبت کردم که خودش سرد عصبی گفتش که دیگه نمیخواد من براش پرستاری کنم و منم رفتم توی همون شرکت که بعد از 1ماه اون اتفاق افتاد
بابا گفت:اوهوم پس همدیگه رو میشناختین از قبل ...پس جریان این برادری چیه؟..جئون(پدر جونگ کوک)به من گفتش که فقط همین یه پسر رو داره
گفتم:واقعا؟؟...پس احتمالا مادرش بوده نمیدونم ...حالا هرچی ...جونگ کوک نسبت به 2 سال پیش واقعا تغییر کرده و مهربون تر شده ....امروزم به من گفت که تا ابد ازم محافظت میکنه
بابا خندید و گفت:ای بابا مگه میخواد باهات ازدواج کنه ک...(حرفش رو قطع کرد و کمی مکث کرد و ادامه داد)واقعا میخواد باهات ازدواج کنهه؟
گفتم:نه نه نه بابا چیمیگی؟...فقط بهم گفت میخواد به عنوان یک دوس پسر کنارم باشه (لبخند ضایع)
بابا ماهیتابه روی گاز رو بلند شد و برداشت و اومد طرفم و منم تا اونو دیدم بلند شدم و الفرار
بابا دنبالم کرد و گفت:تو چجوری روت میشه که اینو به من بگی هاا؟....منو مامانت اصلا با بابامون نمیگفتیم بابا میگفتیم پدر اونقت تو داری توی تخم چشای من نگاه میکنی و میگی که میخوام با جونگ کوک رل بزنم ؟.....بی حیاااا
داش امینجور دنبالم میکرد و منم داشتم میخندیدم و دور خونه میچرخیدم و اونم دنبالم بود تا بین راهرو گیر افتادم
بابا سرعتش رو کم کرد و اروم اروم به سمتم میومد
گفتم:بابا ببین من که نگفتم الان میخوام با جونگ کوک باشم گفتم که اون ازم خواسته من نگفتم که قبول کردم یا نه گفتم؟
بابا اومد روبروم وایساد و گفت:خب جوابت چیه ها؟
گفتم:خب بابا من الان تحت فشارم چی بهت بگم
اومد یه بوسه به گونم زد و گفت:داشتم باهات شوخی میکردم ...من جونگ کوک رو بیشتر از اینک تو اونو بشناسی من اونو میشناسم بهش اعتماد دارم ....پسر خوبیه اگه دوسش داری باهاش بمون تازه توی یکی از بیمارستان عالی کار میکنه و رییسشه میتونی پیش همون کار کنی
با تعجب گفتم:اون بیماریستان داره؟...یادمه گفتی که توی شرکت کار میکنه
گفت:من؟...کی گفتم؟
گفتم:همون شبی که اومده بودن اینجا و تو گفتی که امشب اینجا بمونید و فردا که تعطیله و جونگ کوک نباید بره شرکت
بابا گفت:اهان ...اون صبحا به بیمارستان نمبره و ساعتای 1 بعد از ظهر به بعد میره صبحا هم وقتی که سر باباش شلوغ باشه با بابش میره شرکت و اونجا کمکش میده جئون شرکت داره
گفتم:توی دوسال پیشرت خیلی زیادی کرده ...ماشالا
بابا خندید و گفت:دوسش داری؟
گفتم:نمیدونم ...دوست ندارک که بعدا پشیمون بشم
گفت:فقط کافیه که به صدای قلبت گوش بدی ...اگه دوسش داری باید پیشش بمونی و نباید عشق زندیگیت رو از دست بدی ...من کار اشتباهی رو با مامانت کردم
گفتم:چکار؟
گفت:من و اون به زور خانوادمون باهم ازدواج کردیم اون عاشق یکی دیگه بود و منم با اینکه میدونستم باید پافشاری میکردم که ازدواج نکنیم ...اما من به زور اونو مال خودم کردمش
گفتم:اهان ...که اینطور .....پس از اولش دوسش داشتی؟
گفت:نه خب..ولی دوس داشتم باهاش بمونم ...نمیدونم چرا
۳.۱k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.