راکون کچولو مو صورتی p۶۸
میا:هوفففف
یهو نگام افتاد به پنجره داداشم اونجا بود اما چرا؟
نگاهم به چیزی که توی دستش بود افتاد کتابهای مدرسم! وای کیفممو جا گذاشته بودم جچوری اینهمه مدت متوجه نشدم داداشم داشت دنبال من میگشت دستمو تکون دادم که شاید ببینتم ولی نه خییررر متوجه نمیشد
من:میا میشه چند لحظه منتظر بمونی یا همراهم بیای؟
میا:میام چی شده؟
من:داداشم اونجاست کیفمو واسم آورده
میا:چی؟
به داداشم اشاره کردم
میا:اوه ولی اون که اصلا زشت نیست چرا باید دلم شاد بشه؟ تازه بنظرم خوشگل هم هست چهرش تقریبا مثل خودته
من:ها؟این شبیه گرازهههههه
کلمه ی آخرو اینقدر بلند گفتم که داداشم منو دید و یه راهی پیدا کرد تا کیفو به دستم برسونه با دست ازم خداحافظی کرد و رفت کیفو داده بود دست یکی از دختر ها تا واسم بیاره دختره کیفو داد بهم و رفت
کیفو گذاشتم بغل دستم و ادامه ی غذام رو خوردم
***
اون روز هم خیلی عادی داشت تموم میشد اما وقتی داشتیم با عجله از پله ها پایین میومدیم یه نفر واسم پاشو دراز کرد تا بخورم زمین همونجوری که میخواست پیش رفت پام به پاش گیر کرد و از روی پله ها با سر افتادم پله ها هر کدوم که به سرم میخورد حس افتضاحی داشتم مدرسه پله های خیلی زیادی داشت اگه تا آخر همینجوری زمین میخوردم قطعا سالم نمی موندم سعی کردم متوقفش کنم اما با پله ی بعدی که به سرم خورد دیگه نتونستم کاری انجام بدم تا الان فقط سه تا پله بود پس چرا...؟ آخرین چیزی که یاد میاد فریاد میا و دودنش به سمت من بود
وقتی که بیدار شدم بدنم را از درد حس نمیکردم خیلی سخت بود جوری بود که انگار بدنم خیلی سنگین شده بود و نمیتوانستم تکونش بدم یا گوشواره افتادم مزخرف بود... احتمالش خیلی کم بود ولی اگه میشد!
توانایی اینکه دستم را روی گوشواره بزارم یا حتی کلمه ی نور رو بگم نداشتم!
پس فقط تصور کردم آن کار هارا انجام دادم و دوباره بی هوش شدم
وقتی بیدار شدم هیکاری پیشم بود اما من نه دیگر درد و سنگینی ای حس میکردم و نه بدنم دردی داشت!
اما آنجا نبودیم حسش میکردم
من:همکاری چرا وقتی صدات زدم نیومدی؟
هیکاری:من فقط وقتی که واقعا امید داشته باشی که میام ظاهر میشم
من:اومممم که اینطور اما خب الان میتونی کمکم کنی؟
هیکاری:اومممم نمیدونم میخوای چه کاری انجام بدم؟
من:بدنم رو درمان میکنی؟
هیکاری:آره اومد سمت انگشت اشاره اش رو به سرم زد
دوباره به خواب رفتم اما اینبار جای قبلی بودم بدنم هنوز کمی درد داشت اما میتوانستم حرکتش بدم چشمام رو باز کردم و آروم نشستم توی بیمارستان بودم
***
یهو نگام افتاد به پنجره داداشم اونجا بود اما چرا؟
نگاهم به چیزی که توی دستش بود افتاد کتابهای مدرسم! وای کیفممو جا گذاشته بودم جچوری اینهمه مدت متوجه نشدم داداشم داشت دنبال من میگشت دستمو تکون دادم که شاید ببینتم ولی نه خییررر متوجه نمیشد
من:میا میشه چند لحظه منتظر بمونی یا همراهم بیای؟
میا:میام چی شده؟
من:داداشم اونجاست کیفمو واسم آورده
میا:چی؟
به داداشم اشاره کردم
میا:اوه ولی اون که اصلا زشت نیست چرا باید دلم شاد بشه؟ تازه بنظرم خوشگل هم هست چهرش تقریبا مثل خودته
من:ها؟این شبیه گرازهههههه
کلمه ی آخرو اینقدر بلند گفتم که داداشم منو دید و یه راهی پیدا کرد تا کیفو به دستم برسونه با دست ازم خداحافظی کرد و رفت کیفو داده بود دست یکی از دختر ها تا واسم بیاره دختره کیفو داد بهم و رفت
کیفو گذاشتم بغل دستم و ادامه ی غذام رو خوردم
***
اون روز هم خیلی عادی داشت تموم میشد اما وقتی داشتیم با عجله از پله ها پایین میومدیم یه نفر واسم پاشو دراز کرد تا بخورم زمین همونجوری که میخواست پیش رفت پام به پاش گیر کرد و از روی پله ها با سر افتادم پله ها هر کدوم که به سرم میخورد حس افتضاحی داشتم مدرسه پله های خیلی زیادی داشت اگه تا آخر همینجوری زمین میخوردم قطعا سالم نمی موندم سعی کردم متوقفش کنم اما با پله ی بعدی که به سرم خورد دیگه نتونستم کاری انجام بدم تا الان فقط سه تا پله بود پس چرا...؟ آخرین چیزی که یاد میاد فریاد میا و دودنش به سمت من بود
وقتی که بیدار شدم بدنم را از درد حس نمیکردم خیلی سخت بود جوری بود که انگار بدنم خیلی سنگین شده بود و نمیتوانستم تکونش بدم یا گوشواره افتادم مزخرف بود... احتمالش خیلی کم بود ولی اگه میشد!
توانایی اینکه دستم را روی گوشواره بزارم یا حتی کلمه ی نور رو بگم نداشتم!
پس فقط تصور کردم آن کار هارا انجام دادم و دوباره بی هوش شدم
وقتی بیدار شدم هیکاری پیشم بود اما من نه دیگر درد و سنگینی ای حس میکردم و نه بدنم دردی داشت!
اما آنجا نبودیم حسش میکردم
من:همکاری چرا وقتی صدات زدم نیومدی؟
هیکاری:من فقط وقتی که واقعا امید داشته باشی که میام ظاهر میشم
من:اومممم که اینطور اما خب الان میتونی کمکم کنی؟
هیکاری:اومممم نمیدونم میخوای چه کاری انجام بدم؟
من:بدنم رو درمان میکنی؟
هیکاری:آره اومد سمت انگشت اشاره اش رو به سرم زد
دوباره به خواب رفتم اما اینبار جای قبلی بودم بدنم هنوز کمی درد داشت اما میتوانستم حرکتش بدم چشمام رو باز کردم و آروم نشستم توی بیمارستان بودم
***
۲.۶k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.