دلم یک استکان چایی میخواهد، از آن چایی هایی که مادربزرگ د
دلم یک استکان چایی میخواهد، از آن چایی هایی که مادربزرگ دم غروب چند دانه عناب در آن می انداخت و بوی عطرش همه اتاق را پر می کرد
آخر پدربزرگ مرض قند داشت، مادربزرگ میگفت عناب برایش خوب است
چایی را برایم داخل نعلبکی میریخت و دو تا قند زیر استکان میگذاشت و با یکی دو حرکت قند را در چایی له میکرد...چقدر این چایی دلچسب بود...
شیرین تر از این چایی، آن دیالوگ های ماندگاری بود که میان پدربزرگ و مادربزرگ رد و بدل میشد
پدربزرگ همیشه مادربزرگ را خانومم خطاب می کرد
ساعتها از هر دری با هم حرف میزدند و خسته نمی شدند
گاهی با خودم میگفتم چرا انقدر به چیزهای عادی اهمیت می دهند
چرا همه چیز را تعریف می کنند
اتفاقات روزمره و عادی مگر ارزش بیان کردن دارد
و حالا
دلم لک زده برای یک ساعت گوشدادن به همان دیالوگ های تکراری و خوردن آن چایی عناب!
برای یک ساعت که سر روی پای مادربزرگ بگذارم و با سیم میل بافتنی اش بازی کنم و او برایم کلاه و جوراب ببافد...
مادربزرگ پایش را از در خانه آن طرف تر نگذاشته بود اما زن دنیا دیده ای بود
زنی که برای من اسطوره بود، زنی که قهرمان زندگی همسرش بود
مثل کوه بود، کوهی که با رفتن پدربزرگ فرو ریخت
مانند یک خودکار که انگار جوهرش ناگهان خشک شده باشد
زندگی اش همیشه وقف خانواده بود
انگار دنیا را برای خودش زندگی نکرده
زنی که قهرمان بود و روزی مدال بهترین همسر و مادر را بر سینه داشت، به ما یاد داد قهرمان زندگی یک مرد باشیم
اما هرگز یادمان نداد کمی هم برای خودمان زندگی کنیم
شدیم خودکار چهار رنگ زندگی
با یک رنگ نقش همسری را نگاشتیم و با رنگ دیگر نقش فرزندی، یک رنگمان شد مادری و یک رنگ دیگر شغل و پویندگی
نوشتیم و نگاشتیم و ازجوهر جان مایه گذاشتیم اما
مادربزرگ نمیدانست آن همه انرژی از نفس پدربزرگ و آن قربان صدقه هایش بود که او را سرپا نگه میداشت
یک زن، یک خودکار چهار رنگ، روزی جوهرش تمام میشود
و شاید هیچوقت هیچ مردی نداند این زن دیگر جوهر ندارد....
آخر پدربزرگ مرض قند داشت، مادربزرگ میگفت عناب برایش خوب است
چایی را برایم داخل نعلبکی میریخت و دو تا قند زیر استکان میگذاشت و با یکی دو حرکت قند را در چایی له میکرد...چقدر این چایی دلچسب بود...
شیرین تر از این چایی، آن دیالوگ های ماندگاری بود که میان پدربزرگ و مادربزرگ رد و بدل میشد
پدربزرگ همیشه مادربزرگ را خانومم خطاب می کرد
ساعتها از هر دری با هم حرف میزدند و خسته نمی شدند
گاهی با خودم میگفتم چرا انقدر به چیزهای عادی اهمیت می دهند
چرا همه چیز را تعریف می کنند
اتفاقات روزمره و عادی مگر ارزش بیان کردن دارد
و حالا
دلم لک زده برای یک ساعت گوشدادن به همان دیالوگ های تکراری و خوردن آن چایی عناب!
برای یک ساعت که سر روی پای مادربزرگ بگذارم و با سیم میل بافتنی اش بازی کنم و او برایم کلاه و جوراب ببافد...
مادربزرگ پایش را از در خانه آن طرف تر نگذاشته بود اما زن دنیا دیده ای بود
زنی که برای من اسطوره بود، زنی که قهرمان زندگی همسرش بود
مثل کوه بود، کوهی که با رفتن پدربزرگ فرو ریخت
مانند یک خودکار که انگار جوهرش ناگهان خشک شده باشد
زندگی اش همیشه وقف خانواده بود
انگار دنیا را برای خودش زندگی نکرده
زنی که قهرمان بود و روزی مدال بهترین همسر و مادر را بر سینه داشت، به ما یاد داد قهرمان زندگی یک مرد باشیم
اما هرگز یادمان نداد کمی هم برای خودمان زندگی کنیم
شدیم خودکار چهار رنگ زندگی
با یک رنگ نقش همسری را نگاشتیم و با رنگ دیگر نقش فرزندی، یک رنگمان شد مادری و یک رنگ دیگر شغل و پویندگی
نوشتیم و نگاشتیم و ازجوهر جان مایه گذاشتیم اما
مادربزرگ نمیدانست آن همه انرژی از نفس پدربزرگ و آن قربان صدقه هایش بود که او را سرپا نگه میداشت
یک زن، یک خودکار چهار رنگ، روزی جوهرش تمام میشود
و شاید هیچوقت هیچ مردی نداند این زن دیگر جوهر ندارد....
۱۲.۱k
۱۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.