"•عش خونی•" "•پارت19•" "•بخش دوم•"
پوزخندی زدم و سینه داغشو داخل دستم فشردم و مالیدم. دگرگون شدنش رو به خوبی حس میکردم و واکنش های بدنش و ناله هاش برام خیلی لذت بخش بود. به شدت نیاز داشتم که خودمو برسونم به اتاق خواب و با تموم وجود بدنش رو لمس کنم ولی اول باید تحریکش کنم تا بدون مقاومت و با پای خودش دنبالم بیاد. نیپلش رو بین انگشتام گرفتم و مالیدم که ناله ای کرد و اسممو با نیاز صدا زد. پوزخندی زدم و به عروسکم خیره شدم. مهم نیس، خوناشامی یا شکارچی...مهم اینه که مال منی! زبونمو داخل دهنش بردم و روی زبونش کشیدم و بعد، چن تا مک به زبونش زدم. صورتش عرق کرده بود و دچار کمبود نفس شده بود. خودمم دیگه نفسی برام نمونده بود پس کمی عقب کشیدم. هر دومون داغ شده بودیم ونفس نفس میزدیم. با هر نفس کشیدن، لباش به لبام برخورد میکرد. بعد چن ثانیه خواستم دوباره به لباش حمله کنم که با شنیدن صدای مهیب انفجار خشکم زد.<br>
صدا از سمت عمارت نامجون بود! اب دهنمو به سختی قورت دادم و بهش خیره شدم. اونم به حالت عادی برگشته بود و هوشیار شده بود و مبهوت نگام میکرد. کم کم اخمی وسط پیشونیش شکل گرفت و دستم رو از داخل لباسش کشید بیرون و مچ دستمو با عصبانیت فشرد. بعد چن ثانیه سریع از روی شکمم بلند شد و نیم نگاهی به من انداخت و با سرعت از اینجا دور شد. نیم خیز شدم و به رفتنش خیره شدم. پوزخندی زدم،، دوباره یه روزی با هم تنها میشیم، عروسک سک*سی.. از روی زمین بلند شدم و به عمارت نامجون که بی وقفه توی اتیش میسوخت، نگاهی انداختم. پس نقشت این بود، شکارچی کوچولو! دستامو توی جیبای شلوارم کردم و از تپه رفتم پایین. قدم زنان خودمو به عمارت رسوندم. افراد کمی بیرون ساختمون ایستاده بودن و شوک زده به زبانه های آتیش نگاه میکردن. بی حس به ساختمون خیره شدم ، من فقط اون عروسک شکارچی رو می خوام...برام اهمیتی نداره که اون دشمن خونیه منه،،، من اون رو مال خودم کردمش، پس باید تا ابد برای من باشه! نیشخندی زدم، بااینکه الان گمش کردم ولی مطمئنم دوباره میبینمش...اون نمی تونه زیاد ازم دور بشه!<br>
با دیدن جین که سراسیمه به سمتم میومد، ابرویی بالا انداختم. اخرش هم این دکتر فضول و وراج زنده موند -_- جین نفسی گرفت و گفت ـــ معلوم هس کجایی؟! نگاهمو دوباره به ساختمون درحال سوختن دادم ـــ چی کارم داشتی؟؟ جین ـــ اریکا برگشته! متعجب نگاش کردم ـــ کجاست؟؟ جین ـــ یک نفر خبر اورد، توی عمارت تویه. سری تکون دادم و همراه جین سوار یکی از ماشین ها شدم. به سرعت به سمت عمارتم روندم،، برام مهم نیس اون دختر پیداش شده فقط نمی خوام شکارچی کوچولوم رو لو بده و باعث بشه خوناشاما به مخفی گاهش حمله کنن و اذیتش کنن، تنها کسی که حق داره لذت یا عذاب و درد رو به اون بیبی گرل هات بده فقط منم! پامو روی پدال گاز فشردم و به صدای جیغ لاستیکا توجهی نکردم.<br>
جین وحشت زده چسبید به صندلی ـــ دیوونه یواش تر، میدونم برای دیدنش هیجان زده ای ولی این دلیل خوبی برای کشتنمون نیس. پوزخندی زدم و حواسمو به جاده دادم. مسیر به اون طولانی رو توی ۱۵ دقیقه طی کردم و ماشین رو داخل حیاط ول کردم. به سمت عمارت دویدم و در رو باز کردم که تهیونگ با چهره یخی جلوم ظاهر شد.
صدا از سمت عمارت نامجون بود! اب دهنمو به سختی قورت دادم و بهش خیره شدم. اونم به حالت عادی برگشته بود و هوشیار شده بود و مبهوت نگام میکرد. کم کم اخمی وسط پیشونیش شکل گرفت و دستم رو از داخل لباسش کشید بیرون و مچ دستمو با عصبانیت فشرد. بعد چن ثانیه سریع از روی شکمم بلند شد و نیم نگاهی به من انداخت و با سرعت از اینجا دور شد. نیم خیز شدم و به رفتنش خیره شدم. پوزخندی زدم،، دوباره یه روزی با هم تنها میشیم، عروسک سک*سی.. از روی زمین بلند شدم و به عمارت نامجون که بی وقفه توی اتیش میسوخت، نگاهی انداختم. پس نقشت این بود، شکارچی کوچولو! دستامو توی جیبای شلوارم کردم و از تپه رفتم پایین. قدم زنان خودمو به عمارت رسوندم. افراد کمی بیرون ساختمون ایستاده بودن و شوک زده به زبانه های آتیش نگاه میکردن. بی حس به ساختمون خیره شدم ، من فقط اون عروسک شکارچی رو می خوام...برام اهمیتی نداره که اون دشمن خونیه منه،،، من اون رو مال خودم کردمش، پس باید تا ابد برای من باشه! نیشخندی زدم، بااینکه الان گمش کردم ولی مطمئنم دوباره میبینمش...اون نمی تونه زیاد ازم دور بشه!<br>
با دیدن جین که سراسیمه به سمتم میومد، ابرویی بالا انداختم. اخرش هم این دکتر فضول و وراج زنده موند -_- جین نفسی گرفت و گفت ـــ معلوم هس کجایی؟! نگاهمو دوباره به ساختمون درحال سوختن دادم ـــ چی کارم داشتی؟؟ جین ـــ اریکا برگشته! متعجب نگاش کردم ـــ کجاست؟؟ جین ـــ یک نفر خبر اورد، توی عمارت تویه. سری تکون دادم و همراه جین سوار یکی از ماشین ها شدم. به سرعت به سمت عمارتم روندم،، برام مهم نیس اون دختر پیداش شده فقط نمی خوام شکارچی کوچولوم رو لو بده و باعث بشه خوناشاما به مخفی گاهش حمله کنن و اذیتش کنن، تنها کسی که حق داره لذت یا عذاب و درد رو به اون بیبی گرل هات بده فقط منم! پامو روی پدال گاز فشردم و به صدای جیغ لاستیکا توجهی نکردم.<br>
جین وحشت زده چسبید به صندلی ـــ دیوونه یواش تر، میدونم برای دیدنش هیجان زده ای ولی این دلیل خوبی برای کشتنمون نیس. پوزخندی زدم و حواسمو به جاده دادم. مسیر به اون طولانی رو توی ۱۵ دقیقه طی کردم و ماشین رو داخل حیاط ول کردم. به سمت عمارت دویدم و در رو باز کردم که تهیونگ با چهره یخی جلوم ظاهر شد.
۱۹.۵k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱