pawn/پارت ۲۴
آبا گفت: خب... پسرم خوش اومدی... حالا که اومدی بیا پیش ما بشین
تهیونگ: چشم... فقط برم لباسمو عوض کنم بعد میام...
از زبان تهیونگ:
رفتم سمت اتاقم... وارد اتاقم شدم خواستم درو ببندم... که یوجین در رو هل داد و اومد داخل... با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: ا/ت رو بردی خونشون؟
تهیونگ: هییسسس... آرومتر دختر... الان یکی میشنوه... آره... رسوندمش خونشون
یوجین: باشه باشه... آروم میگم
تهیونگ: اینطوری بخوای ادامه بدی که همه میفهمن ا/ت پیشم بوده
یوجین: عذر میخوام اوپا... دیگه حواسم هست... فقط یه چیزیو مراقب باش
تهیونگ: چیو؟
یوجین: وقتی پیش ا/ت بودی این لباسا تنت بوده... زیادی بغلش کردی بوی عطر اونو گرفته
تهیونگ: هییییی.... یوجینااا
ا/ت: خب مگه دروغ میگم... میخوام لو نری
تهیونگ: آهاا... عجب!!
ا/ت: بله... داشتم میگفتم... حتما یادت هست که اوما عادت داره خودش میاد تو اتاقمون و لباسایی که نیاز به شستن دارنو برمیداره میده خدمتکار بشوره... موقع بردنم اکثرا بو میکنه... لباست بوی عطر یه دخترو گرفته... اوما میفهمه
تهیونگ: حالا من باید چیکار کنم مادام مارپل؟؟
یوجین خندید و گفت: بعد عوض کردن لباست خودت شخصا لباساتو ببر بزار تو سبد لباسای چرک... که اوما تو زحمت نیفته
تهیونگ: ممنون از راهنماییت... میتونی بری
یوجین: یعنی ... برم بیرون از اتاقت؟
تهیونگ: اگه میشه
یوجین: باشه... رفتم...
از زبان دوهی:
ا/ت اولش گفت شبو خونه نمیاد... ولی انگار اونو هم برای حرص دادن من گفته بود... خوب شد برگشت... دیگه مجبور نیستم تو این شب بارونی نبودنشو توجیه کنم... میخواستیم سر میز شام بشینیم... که طبق معمول به خدمتکار گفتم غذای ا/ت رو براش ببره اتاقش... چون معمولا سر میز نمیومد... کم پیش میومد که ا/ت با ما بشینه و غذا بخوره... ولی امشب در کمال تعجب دیدم ا/ت اومد پایین و گفت: نمیخواد بیارین بالا... خودم اومدم سر میز...
حتی مینهو هم تعجب کرد... صورتش مثل همیشه بدخلق و عصبی مانند نبود... نشست و با اشتها شروع به خوردن شامش کرد... مینهو با دیدنش خوشحال شد و گفت: دخترم... بابت اون شب...
ا/ت: بهتره دربارش حرف نزنیم و شاممونو بخوریم
مینهو:باشه... البته! ...
امشب بعد از مدتها ا/ت با ما سر یه میز نشست... من و مینهو شگفت زده بودیم از رفتار ا/ت... چون توی سالهای اخیر ا/ت هیچوقت با روی خوش پیش ما ننشسته بود... گرچه امشب هم از زمانیکه سر میز نشست تا زمانیکه مجدد برگشت به اتاقش هیچ حرفی نزد... اما چهرش آشفته و غمگین نبود... با آرامش غذا میخورد... و این منو خیلی خوشحال کرده بود... مینهو هم بعد از اینکه ا/ت رفت اتاقش ابراز خوشحالی کرد... گفت که امیدوارم ا/ت رفتارش خوب بمونه...
از زبان ا/ت:
رفتم توی اتاقم... جلوی پنجره نشستم... بارون خیلی شدیدی میومد... احساس کردم یه ذره تب و لرز دارم... ولی چیز مهمی نبود...
تهیونگ: چشم... فقط برم لباسمو عوض کنم بعد میام...
از زبان تهیونگ:
رفتم سمت اتاقم... وارد اتاقم شدم خواستم درو ببندم... که یوجین در رو هل داد و اومد داخل... با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: ا/ت رو بردی خونشون؟
تهیونگ: هییسسس... آرومتر دختر... الان یکی میشنوه... آره... رسوندمش خونشون
یوجین: باشه باشه... آروم میگم
تهیونگ: اینطوری بخوای ادامه بدی که همه میفهمن ا/ت پیشم بوده
یوجین: عذر میخوام اوپا... دیگه حواسم هست... فقط یه چیزیو مراقب باش
تهیونگ: چیو؟
یوجین: وقتی پیش ا/ت بودی این لباسا تنت بوده... زیادی بغلش کردی بوی عطر اونو گرفته
تهیونگ: هییییی.... یوجینااا
ا/ت: خب مگه دروغ میگم... میخوام لو نری
تهیونگ: آهاا... عجب!!
ا/ت: بله... داشتم میگفتم... حتما یادت هست که اوما عادت داره خودش میاد تو اتاقمون و لباسایی که نیاز به شستن دارنو برمیداره میده خدمتکار بشوره... موقع بردنم اکثرا بو میکنه... لباست بوی عطر یه دخترو گرفته... اوما میفهمه
تهیونگ: حالا من باید چیکار کنم مادام مارپل؟؟
یوجین خندید و گفت: بعد عوض کردن لباست خودت شخصا لباساتو ببر بزار تو سبد لباسای چرک... که اوما تو زحمت نیفته
تهیونگ: ممنون از راهنماییت... میتونی بری
یوجین: یعنی ... برم بیرون از اتاقت؟
تهیونگ: اگه میشه
یوجین: باشه... رفتم...
از زبان دوهی:
ا/ت اولش گفت شبو خونه نمیاد... ولی انگار اونو هم برای حرص دادن من گفته بود... خوب شد برگشت... دیگه مجبور نیستم تو این شب بارونی نبودنشو توجیه کنم... میخواستیم سر میز شام بشینیم... که طبق معمول به خدمتکار گفتم غذای ا/ت رو براش ببره اتاقش... چون معمولا سر میز نمیومد... کم پیش میومد که ا/ت با ما بشینه و غذا بخوره... ولی امشب در کمال تعجب دیدم ا/ت اومد پایین و گفت: نمیخواد بیارین بالا... خودم اومدم سر میز...
حتی مینهو هم تعجب کرد... صورتش مثل همیشه بدخلق و عصبی مانند نبود... نشست و با اشتها شروع به خوردن شامش کرد... مینهو با دیدنش خوشحال شد و گفت: دخترم... بابت اون شب...
ا/ت: بهتره دربارش حرف نزنیم و شاممونو بخوریم
مینهو:باشه... البته! ...
امشب بعد از مدتها ا/ت با ما سر یه میز نشست... من و مینهو شگفت زده بودیم از رفتار ا/ت... چون توی سالهای اخیر ا/ت هیچوقت با روی خوش پیش ما ننشسته بود... گرچه امشب هم از زمانیکه سر میز نشست تا زمانیکه مجدد برگشت به اتاقش هیچ حرفی نزد... اما چهرش آشفته و غمگین نبود... با آرامش غذا میخورد... و این منو خیلی خوشحال کرده بود... مینهو هم بعد از اینکه ا/ت رفت اتاقش ابراز خوشحالی کرد... گفت که امیدوارم ا/ت رفتارش خوب بمونه...
از زبان ا/ت:
رفتم توی اتاقم... جلوی پنجره نشستم... بارون خیلی شدیدی میومد... احساس کردم یه ذره تب و لرز دارم... ولی چیز مهمی نبود...
۱۸.۲k
۱۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.