《حقیقت، بخش ۳》
به سرعت دنبال آن می رفت تا دوباره توانست دریاچه کوچکی را ببیند که در خواب هایش آنجا بود. باورنکردنی بود ولی همه چیز واقعی به نظر می رسید.
《سلام ریچل》
با دیدن آن زن، کسی که سال ها به دنبالش بود، حس عجیبی را دریافت کرد. آرامشی همراه با ناباوری و شادی عمیق.
《من...اینجا...یعنی همه چیز واقعی بود؟ اونا خیال نبودن؟》
کاترین حرفش را تایید کرد و گفت:
《البته که واقعی بودن. مگه خودت همچین باوری نداشتی؟》
《ولی این خیلی عجیبه. چطور ممکنه؟》
درحالی که کاترین به سمت سنگ بزرگی که جلوتر قرار داشت می رفت، پاسخ داد:
《چرا ممکن نباشه؟ ممکنه که عجیب به نظر برسه ولی دلیل بر غیرممکن بودنش نیست》
پرسش های زیادی در ذهنش وجود داشتند ولی می خواست به جای پرسیدن از آن لحظه لذت ببرد پس او نیز روی سنگ نشست و به منظره رو به رویشان خیره شد.
دقایقی گذشته بودند که کاترین گفت:
《فکر کنم سوال های زیادی داری. می تونی بپرسی》
این جمله کافی بود تا ریچل شروع کند:
《اینجا کجاست؟ تو واقعا چه کسی هستی؟ چرا انگار همه اینا واقعا وجود ندارن؟》
《خب اینجا یه بخشی از جنگله که مخصوص خودته. برای این انقدر برات غیرعادیه چون توی جامعه ای که هستی یاد گرفتی این جور چیزا غیرممکنن. و من...همونطور که قبلا گفتم یه دوستم》
《ولی چرا من؟ چرا بقیه همچین خاطراتی ندارن و اینجا نیومدن؟》
《اوه! معلومه که دارن. افراد زیادی مثل من و جاهای زیادی مثل اینجا هست که هر کسی وقتی هنوز سنش خیلی کمتر از این بوده که بخواد افکاری مثل انسان های بالغ داشته باشه، وارد همچین جایی شده. ولی اونا فراموش کردن چون به زندگی انسان ها وارد شدن. به دور از هرنوع آزادی و آرامش و شادی ای که اینجا داشتن. ولی تو متفاوت بودی》
و خندید.
《عجیبه ولی من همیشه منتظر بودم که دوباره برگردی. یه حسی بهم می گفت قرار نیست مثل بقیه باشی》
و به سمت ریچل برگشت و دستی بر موهای آشفته اش کشید.
《این چیزیه که داخل وجودته. تو خواهان آرامش حقیقی هستی. دنبال آزادی و دور بودن از روزمرگی های خسته کننده. درواقع...همیشه خواهان زندگی واقعی بودی》
چشمان ریچل درخشید. بله، این درست بود. به همین دلیل می خواست تا دوباره به این مکان برگردد. او از زندگی یکنواخت و خسته کننده ای که بدون هیچ لذتی تنها می گذشت فراری بود. تنها چیزی که می خواست، جایی بود که بتواند واقعا شاد و آرام باشد و از تک تک لحظات زندگی اش لذت ببرد.
او خواهان زیستن بود نه نفس کشیدن.
میشه گفت برای اولینبار داستان کوتاه چند صفحه ای نوشتم. امیدوارم خوشتون بیاد.
MH🤍
《سلام ریچل》
با دیدن آن زن، کسی که سال ها به دنبالش بود، حس عجیبی را دریافت کرد. آرامشی همراه با ناباوری و شادی عمیق.
《من...اینجا...یعنی همه چیز واقعی بود؟ اونا خیال نبودن؟》
کاترین حرفش را تایید کرد و گفت:
《البته که واقعی بودن. مگه خودت همچین باوری نداشتی؟》
《ولی این خیلی عجیبه. چطور ممکنه؟》
درحالی که کاترین به سمت سنگ بزرگی که جلوتر قرار داشت می رفت، پاسخ داد:
《چرا ممکن نباشه؟ ممکنه که عجیب به نظر برسه ولی دلیل بر غیرممکن بودنش نیست》
پرسش های زیادی در ذهنش وجود داشتند ولی می خواست به جای پرسیدن از آن لحظه لذت ببرد پس او نیز روی سنگ نشست و به منظره رو به رویشان خیره شد.
دقایقی گذشته بودند که کاترین گفت:
《فکر کنم سوال های زیادی داری. می تونی بپرسی》
این جمله کافی بود تا ریچل شروع کند:
《اینجا کجاست؟ تو واقعا چه کسی هستی؟ چرا انگار همه اینا واقعا وجود ندارن؟》
《خب اینجا یه بخشی از جنگله که مخصوص خودته. برای این انقدر برات غیرعادیه چون توی جامعه ای که هستی یاد گرفتی این جور چیزا غیرممکنن. و من...همونطور که قبلا گفتم یه دوستم》
《ولی چرا من؟ چرا بقیه همچین خاطراتی ندارن و اینجا نیومدن؟》
《اوه! معلومه که دارن. افراد زیادی مثل من و جاهای زیادی مثل اینجا هست که هر کسی وقتی هنوز سنش خیلی کمتر از این بوده که بخواد افکاری مثل انسان های بالغ داشته باشه، وارد همچین جایی شده. ولی اونا فراموش کردن چون به زندگی انسان ها وارد شدن. به دور از هرنوع آزادی و آرامش و شادی ای که اینجا داشتن. ولی تو متفاوت بودی》
و خندید.
《عجیبه ولی من همیشه منتظر بودم که دوباره برگردی. یه حسی بهم می گفت قرار نیست مثل بقیه باشی》
و به سمت ریچل برگشت و دستی بر موهای آشفته اش کشید.
《این چیزیه که داخل وجودته. تو خواهان آرامش حقیقی هستی. دنبال آزادی و دور بودن از روزمرگی های خسته کننده. درواقع...همیشه خواهان زندگی واقعی بودی》
چشمان ریچل درخشید. بله، این درست بود. به همین دلیل می خواست تا دوباره به این مکان برگردد. او از زندگی یکنواخت و خسته کننده ای که بدون هیچ لذتی تنها می گذشت فراری بود. تنها چیزی که می خواست، جایی بود که بتواند واقعا شاد و آرام باشد و از تک تک لحظات زندگی اش لذت ببرد.
او خواهان زیستن بود نه نفس کشیدن.
میشه گفت برای اولینبار داستان کوتاه چند صفحه ای نوشتم. امیدوارم خوشتون بیاد.
MH🤍
۳.۴k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.