پارت 9
پارت 9
ات: صبح از خواب بیدار شدم رویه تختم، نشستم
یهو یاد پرنس جیمین افتادم و لبخند رویه لبم اومد بعد از اون جشن چند روزی میگذره
نمیدونم چرا وقتی اسمشونو آوردم لبخند به لبم اومد
رفتم پایین دیدم همه داشتن صبحانه میخوردن
ن/ت: چه عجب دوشیزه تشریف فرما شدن
م/ت: دخترم زود بیا صبحانتو بخور آخه قراره پرنس بیاد تا بیشتر باهم آشنا بشین
ات: چی پرنس جیمین آخه مادربزرگ چرا زودتر نگفتید
پ/ت: الان زود بیا صبحانتو بخور برو آماده شو اخه نمیخوام جلویه پرنس آبرویه ما بره فهمیدی
ات: بله پدر فهمیدم
رفتم نشستم زود صبحانمو خوردم رفتم بالا تو اوتاقم خیلی استرس دارم دستو و پام دارن میلرزن
الان چی بپوشم همیه لباسامو ریختم رویه تخت
اما هیچی به دلم ننشست همینجوری نشسته بودم
تا در باز شد و مادربزرگ اومد
م/ت: نویه خوشگلم آماده نشدی
ات:نه
پ/ت: چرا خوشگلم
ات: آخه هیچ لباسی رو نتونستم انتخاب کنم
{ با ناراحتی}
م/ت: بیا اینجا برات انتخاب میکنم یه لباس خیلی خوشگل بود اونو برداشتم
بیا این خیلی خوشگله
ات: یه لباس خیلی خوشگل بود رنگه سفید با گل
های بنفش که رویه دامن داشت خیلی زیبا بود
با کفشایه سفید خیلی زیبا بود
اسلاید 2 لباس ات
اسلاید 3 کفش ات
ات : خیلی ممنونم مادربزرگ
رفتم رویه صندلی میز آرایش نشستم یه آرایش ساده کردم و موهامو باز گذاشتم و یه طرف موهامو با یه گیریه موهای خیلی خوشگل بستم بقیه موهام باز گذاشتم
و دیگه کاملا آماده بودم
جیمین: زود صبح پاشدم و صبحانمو خوردم و زود آماده شدم و رفتم پایین تا دیگه برم که جینو دیدم
جین : اوففف داداش چه خوشتیپ شدی
جیمین: تو هم همینطور میری پیشه دوشیزه ماسیمو
جین: آره دارم میرم پیشش این چند روز رو لحظه شماری میکردم
جیمین:منم انگار این چند روز چند سال گذشت واسم
جین: برو برو زود پیشش
جیمین:باشه میرم تو هم برو
داشتم سوار ماشین میشدم
هی جین کارای اشتباهی نکنی
جین: یاااااااااااا جیمین میام میکشمت
جیمین: سوار ماشین شدم
هوی موفق باشی{ با خنده}
جین: هی صبرکن باید بکمشت نرو
ای دیونه حتا به حرفام گوشم نکرد گذاشت رفت
منم دیگه برم سوار ماشین شدم و راه افتادم
این داستان ادامه دارد
ات: صبح از خواب بیدار شدم رویه تختم، نشستم
یهو یاد پرنس جیمین افتادم و لبخند رویه لبم اومد بعد از اون جشن چند روزی میگذره
نمیدونم چرا وقتی اسمشونو آوردم لبخند به لبم اومد
رفتم پایین دیدم همه داشتن صبحانه میخوردن
ن/ت: چه عجب دوشیزه تشریف فرما شدن
م/ت: دخترم زود بیا صبحانتو بخور آخه قراره پرنس بیاد تا بیشتر باهم آشنا بشین
ات: چی پرنس جیمین آخه مادربزرگ چرا زودتر نگفتید
پ/ت: الان زود بیا صبحانتو بخور برو آماده شو اخه نمیخوام جلویه پرنس آبرویه ما بره فهمیدی
ات: بله پدر فهمیدم
رفتم نشستم زود صبحانمو خوردم رفتم بالا تو اوتاقم خیلی استرس دارم دستو و پام دارن میلرزن
الان چی بپوشم همیه لباسامو ریختم رویه تخت
اما هیچی به دلم ننشست همینجوری نشسته بودم
تا در باز شد و مادربزرگ اومد
م/ت: نویه خوشگلم آماده نشدی
ات:نه
پ/ت: چرا خوشگلم
ات: آخه هیچ لباسی رو نتونستم انتخاب کنم
{ با ناراحتی}
م/ت: بیا اینجا برات انتخاب میکنم یه لباس خیلی خوشگل بود اونو برداشتم
بیا این خیلی خوشگله
ات: یه لباس خیلی خوشگل بود رنگه سفید با گل
های بنفش که رویه دامن داشت خیلی زیبا بود
با کفشایه سفید خیلی زیبا بود
اسلاید 2 لباس ات
اسلاید 3 کفش ات
ات : خیلی ممنونم مادربزرگ
رفتم رویه صندلی میز آرایش نشستم یه آرایش ساده کردم و موهامو باز گذاشتم و یه طرف موهامو با یه گیریه موهای خیلی خوشگل بستم بقیه موهام باز گذاشتم
و دیگه کاملا آماده بودم
جیمین: زود صبح پاشدم و صبحانمو خوردم و زود آماده شدم و رفتم پایین تا دیگه برم که جینو دیدم
جین : اوففف داداش چه خوشتیپ شدی
جیمین: تو هم همینطور میری پیشه دوشیزه ماسیمو
جین: آره دارم میرم پیشش این چند روز رو لحظه شماری میکردم
جیمین:منم انگار این چند روز چند سال گذشت واسم
جین: برو برو زود پیشش
جیمین:باشه میرم تو هم برو
داشتم سوار ماشین میشدم
هی جین کارای اشتباهی نکنی
جین: یاااااااااااا جیمین میام میکشمت
جیمین: سوار ماشین شدم
هوی موفق باشی{ با خنده}
جین: هی صبرکن باید بکمشت نرو
ای دیونه حتا به حرفام گوشم نکرد گذاشت رفت
منم دیگه برم سوار ماشین شدم و راه افتادم
این داستان ادامه دارد
۴.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.