رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت²³
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
توی یکی از اتاقا بالاخره تونستم باند پیدا کنم.
دور دستم پیچوندمش و گرهی بهش زدم.
استینمو کشیدم تا مشخص نباشه.
جین سرشو گذاشته بود رو دسته مبل.
من: جین، اگه خوابت میاد برو اتاقت اینجا نخواب.
سرشو اورد بالا..
چشماش قرمز بودن و پیشونیش عرق کرده بود.
من: جین حالت خوبه؟
جوابمو نداد و چشمامو بست.
نکنه مریض شده باشه؟
دستمو گذاشتم روی پیشونیش..
داغ داغ بود.
من: جین مریض شدی! بلند شو برو دراز بکش تا برات قرص بیارم.
جین اروم گفت: نمیخواد..
من: یعنی چی؟ مریضییی هااا!
جین با لحن بی جونی گفت: مث این مامانای غر غرو شدی..
اخمی کردم و گفتم: خوب حالا به حرف این مامان غر غروت گوش بده و برو روی تخت.
با کمک دیوار بلند شد و رفت تو اتاقش.
بعد برداشتن قرص ها رفتم پیشش.
رفتم و قرص هارو دونه دونه بهش دادم.
من: خوب حالا دراز بکش تا پارچه و بزارم روی پیشونیت. تب داری.
صورتشو کرد تو هم و گفت: نمیخوام..سردمه..
و رفت سراغ پتو.
معلوم بود حالش خوب نیست و هزیون میگه..
پتو رو ازش گرفتم و پرت کردم گوشه اتاق.
من: حق نداری پتو بندازی سرت!تبت میره بالا!
یهو..
اومد جلو و بغلم کرد..
جین..
چیکار کرد؟
منو محکم به خودش فشرد..
جین: مگه نمیگی مامانمی، پس منم میخوام بغلت کنم..
ضربان قلبم رفته بود بالا..
چقد..
دلم میخواست یکی منو اینجوری بغل کنه!
بین قلبم و مغزم جنگ بود.
سعی کردم از بغلش بیام بیرون ولی انقد زور داشت که تکون نخوردم.
سعی کردم احساساتمو بزارم کنار و حرف مغزمو گوش کنم اما قلبم هی محکومم میکرد.
انقد منو گرفته بود بغل که فک کنم خوابش برد.
بالاخره از بغلش اومدم بیرون.
خواب سنگین بود.
گذاشتمش روی تخت و پارچه رو گذاشتم روی پیشونیش.
چقد بغلش گرم و نرم بود..
هی جیسو، حواست باشه..تو یه خدمتکاری..
انقد خودمم خسته بودم که بغل تخت جین همونجوری خوابم برد..
واییییییییی مننن ذوققققققق😂😍
خماریییی هاااا ذوق کنیدددد جیننن جیسو رو بغللل کردههههههه گیلییییییییییی😂🔥
پارت²³
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
توی یکی از اتاقا بالاخره تونستم باند پیدا کنم.
دور دستم پیچوندمش و گرهی بهش زدم.
استینمو کشیدم تا مشخص نباشه.
جین سرشو گذاشته بود رو دسته مبل.
من: جین، اگه خوابت میاد برو اتاقت اینجا نخواب.
سرشو اورد بالا..
چشماش قرمز بودن و پیشونیش عرق کرده بود.
من: جین حالت خوبه؟
جوابمو نداد و چشمامو بست.
نکنه مریض شده باشه؟
دستمو گذاشتم روی پیشونیش..
داغ داغ بود.
من: جین مریض شدی! بلند شو برو دراز بکش تا برات قرص بیارم.
جین اروم گفت: نمیخواد..
من: یعنی چی؟ مریضییی هااا!
جین با لحن بی جونی گفت: مث این مامانای غر غرو شدی..
اخمی کردم و گفتم: خوب حالا به حرف این مامان غر غروت گوش بده و برو روی تخت.
با کمک دیوار بلند شد و رفت تو اتاقش.
بعد برداشتن قرص ها رفتم پیشش.
رفتم و قرص هارو دونه دونه بهش دادم.
من: خوب حالا دراز بکش تا پارچه و بزارم روی پیشونیت. تب داری.
صورتشو کرد تو هم و گفت: نمیخوام..سردمه..
و رفت سراغ پتو.
معلوم بود حالش خوب نیست و هزیون میگه..
پتو رو ازش گرفتم و پرت کردم گوشه اتاق.
من: حق نداری پتو بندازی سرت!تبت میره بالا!
یهو..
اومد جلو و بغلم کرد..
جین..
چیکار کرد؟
منو محکم به خودش فشرد..
جین: مگه نمیگی مامانمی، پس منم میخوام بغلت کنم..
ضربان قلبم رفته بود بالا..
چقد..
دلم میخواست یکی منو اینجوری بغل کنه!
بین قلبم و مغزم جنگ بود.
سعی کردم از بغلش بیام بیرون ولی انقد زور داشت که تکون نخوردم.
سعی کردم احساساتمو بزارم کنار و حرف مغزمو گوش کنم اما قلبم هی محکومم میکرد.
انقد منو گرفته بود بغل که فک کنم خوابش برد.
بالاخره از بغلش اومدم بیرون.
خواب سنگین بود.
گذاشتمش روی تخت و پارچه رو گذاشتم روی پیشونیش.
چقد بغلش گرم و نرم بود..
هی جیسو، حواست باشه..تو یه خدمتکاری..
انقد خودمم خسته بودم که بغل تخت جین همونجوری خوابم برد..
واییییییییی مننن ذوققققققق😂😍
خماریییی هاااا ذوق کنیدددد جیننن جیسو رو بغللل کردههههههه گیلییییییییییی😂🔥
۳.۸k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.