卩卂尺ㄒ31(ادامه پارت قبل)
بچه ها نمیدونم چرا ویسگون نمیذاره اون عکس کوک رو بذارم ...به هرحال معذرت
.
.
.
.
رفتیم داخل خونه و دیدم که بابا نیس
بلند داد زدم و گفتم:باباااااااااااااا....کجاییی؟
بابا صداش از دور اومد و گفت:تو اشپز خونه...چه عجب اومدین ...بیا اینجا
گفتم:باشه
رو کردم به کوک و گفتم:تو بشین اینجا من الان میام
کوک گفت:چرامن...اها اوک
رفتم داخل اشپز خونه و بابا رو همونجور که انتظار داشتم دیدم (در حال اشپزی)
رفتم جلو و یه بوسه روی گونش زدم و گفتم:چطوری بابا
بابا گفت:خوبم تو چطوری؟...خوبه به میگی ک روز بعد از عروسی میای ...ک نمیای...روز بعد میگی میای..ک نمیای ...جریان چیه؟
گفتم:بابا ببین(کل ماجرا رو براش تعریف میکنه )
بعد از اینکه بابا به حرفم گوش کرد گفت:پس اقای جئون شمارو به هم رسوند..اره؟
گفتم:خب دقیقا....من نمیدونستم ک کوک دوسم داره ک
بابا گفت:خب حالا واسه چی اینجوری شده بود جونگ کو؟
گفتم:نمیدونم...خودشم به من گفته ک بعدا برام توضیح میده...حالا بیخیال
بابا گفت:اره بیخیال ....با احساساتت بازی ک شده...نمیدونم هزار تا درد و رنج کشیدی حالا بیخیال...کیمورا عشقم تو اصن غرور هم داری؟
گفتم:یاااا بابا معلومه ک دارم ...یعنی چی؟
گفت:والا انجوری ک معلومه نداری ....خب اینم باید نیم ساعت دم بکشه ...بریم
گفتم:بریم
رفتیم تو حال و باب کوک که خیلی شبیه بچه مثبتا نشسته مواجه شدیم
کوک تا مارو دید لبخند زد و بلند شد و رو به بابام دست داد و گفت:چطوری جیمین؟
بابا با صورت جدی روبروش وایسادو گفت:اع؟...بعد از اون همه بلایی که سر دخترم اوردی ....میگی چطوری جیمین؟(اداشو در میارهببین میخوای من بجای بابات تنبیهت کنم؟...خیلی خوب اینکارو بلدم کنمااا.
کوک خندید و گفت:پس به این زودی دخترتون واداده.....والا جریانش طولانیه...اصلا الان موقیتش نیست ک بهتون بگم ولی قول میدم که وقتی به کیمورا گفم به شما هم بگم
بابا گفت:حالا فعلا بتمرگ
خندیدم و رفتم کنار بابام نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم
بابا یه نگاه بهم انداخت و گفت:برو کنار شوهرت بشین
گفتم:یااا....به اندازه کافی ککنارش بودم...میخوام الان فعلا کنار تو باشم ....بابای اوچلم
بابا خندید و منو بغل کرد
بعدش بابا غذارو اورد و ما خوردیم و منم رفتم لباسامو بیشترشون رو ریختم توی 4 تا چمدون و بردم تا دم در
کوک تا چمدونارو دید اب دهنش رو قورت داد و گفت:عام...کیمورا..بنظرت همه ی اینا لازمه؟....توی خونه ی خودمون هم لباس داری ها
گفتم:بله چه لباسایی ..همشون مجلسی ان ...نمیخوام....همه ی اینارو میخوام بیارم ...بیا کمکم کن
کوک اومد دوتا از چمدونارو ازم گرفت و منم وایسادم تا اونارو بذاره تو ماشین و بیاد اینارو ازم بگیره
بعد از اینکه همه ی چمدونارو ازم گرفت و برد ک بذاره تو ماشین
بابا اومد کنارم و دست به جیب گفت:مراقب خودت باش...غذاتم خوب بخور...و به هیچ عنوان با غرورت بازی نکن...اینو از همون بچگی هاتم بهت گفتم نمیدونم چرا بازم بی غرور بازی در میارری ...غرورت تو دنیا از هرچیز دیگه ای باید برات مهم تر باشه
رفتم بغلش کردم و گونش رو بوسیدم و گفتم:باشه بابا...خیلی دوست دارم...خدافظ
و از بغلش اومدم بیرون بابا بهم نگاه کرد و گفت:منم همینطور ...به سلامت
رفتم سمت ماشین و در ماشین رو باز کردم و قبل از اینکه سوار بشم دستم رو به صورت بای بای برای بابا که جلوی در بود تکون دادم
بابا هم لبخند زد و همینکار رو تکرار کرد
لبخند زدم و سوار ماشین شدم
حرکت کردیم به سمت خونه
توی راه بودیم که به کوک گفتم:کی قراره بهم بگی قضیه رو؟
کوک گفت:چه قضیه ای؟
گفتم:پوفففف....همین که چرا اینجوری شدی و اینا
گفت:خب...کیمورا ببین...
*سیاهی*
.
.
.
.
رفتیم داخل خونه و دیدم که بابا نیس
بلند داد زدم و گفتم:باباااااااااااااا....کجاییی؟
بابا صداش از دور اومد و گفت:تو اشپز خونه...چه عجب اومدین ...بیا اینجا
گفتم:باشه
رو کردم به کوک و گفتم:تو بشین اینجا من الان میام
کوک گفت:چرامن...اها اوک
رفتم داخل اشپز خونه و بابا رو همونجور که انتظار داشتم دیدم (در حال اشپزی)
رفتم جلو و یه بوسه روی گونش زدم و گفتم:چطوری بابا
بابا گفت:خوبم تو چطوری؟...خوبه به میگی ک روز بعد از عروسی میای ...ک نمیای...روز بعد میگی میای..ک نمیای ...جریان چیه؟
گفتم:بابا ببین(کل ماجرا رو براش تعریف میکنه )
بعد از اینکه بابا به حرفم گوش کرد گفت:پس اقای جئون شمارو به هم رسوند..اره؟
گفتم:خب دقیقا....من نمیدونستم ک کوک دوسم داره ک
بابا گفت:خب حالا واسه چی اینجوری شده بود جونگ کو؟
گفتم:نمیدونم...خودشم به من گفته ک بعدا برام توضیح میده...حالا بیخیال
بابا گفت:اره بیخیال ....با احساساتت بازی ک شده...نمیدونم هزار تا درد و رنج کشیدی حالا بیخیال...کیمورا عشقم تو اصن غرور هم داری؟
گفتم:یاااا بابا معلومه ک دارم ...یعنی چی؟
گفت:والا انجوری ک معلومه نداری ....خب اینم باید نیم ساعت دم بکشه ...بریم
گفتم:بریم
رفتیم تو حال و باب کوک که خیلی شبیه بچه مثبتا نشسته مواجه شدیم
کوک تا مارو دید لبخند زد و بلند شد و رو به بابام دست داد و گفت:چطوری جیمین؟
بابا با صورت جدی روبروش وایسادو گفت:اع؟...بعد از اون همه بلایی که سر دخترم اوردی ....میگی چطوری جیمین؟(اداشو در میارهببین میخوای من بجای بابات تنبیهت کنم؟...خیلی خوب اینکارو بلدم کنمااا.
کوک خندید و گفت:پس به این زودی دخترتون واداده.....والا جریانش طولانیه...اصلا الان موقیتش نیست ک بهتون بگم ولی قول میدم که وقتی به کیمورا گفم به شما هم بگم
بابا گفت:حالا فعلا بتمرگ
خندیدم و رفتم کنار بابام نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم
بابا یه نگاه بهم انداخت و گفت:برو کنار شوهرت بشین
گفتم:یااا....به اندازه کافی ککنارش بودم...میخوام الان فعلا کنار تو باشم ....بابای اوچلم
بابا خندید و منو بغل کرد
بعدش بابا غذارو اورد و ما خوردیم و منم رفتم لباسامو بیشترشون رو ریختم توی 4 تا چمدون و بردم تا دم در
کوک تا چمدونارو دید اب دهنش رو قورت داد و گفت:عام...کیمورا..بنظرت همه ی اینا لازمه؟....توی خونه ی خودمون هم لباس داری ها
گفتم:بله چه لباسایی ..همشون مجلسی ان ...نمیخوام....همه ی اینارو میخوام بیارم ...بیا کمکم کن
کوک اومد دوتا از چمدونارو ازم گرفت و منم وایسادم تا اونارو بذاره تو ماشین و بیاد اینارو ازم بگیره
بعد از اینکه همه ی چمدونارو ازم گرفت و برد ک بذاره تو ماشین
بابا اومد کنارم و دست به جیب گفت:مراقب خودت باش...غذاتم خوب بخور...و به هیچ عنوان با غرورت بازی نکن...اینو از همون بچگی هاتم بهت گفتم نمیدونم چرا بازم بی غرور بازی در میارری ...غرورت تو دنیا از هرچیز دیگه ای باید برات مهم تر باشه
رفتم بغلش کردم و گونش رو بوسیدم و گفتم:باشه بابا...خیلی دوست دارم...خدافظ
و از بغلش اومدم بیرون بابا بهم نگاه کرد و گفت:منم همینطور ...به سلامت
رفتم سمت ماشین و در ماشین رو باز کردم و قبل از اینکه سوار بشم دستم رو به صورت بای بای برای بابا که جلوی در بود تکون دادم
بابا هم لبخند زد و همینکار رو تکرار کرد
لبخند زدم و سوار ماشین شدم
حرکت کردیم به سمت خونه
توی راه بودیم که به کوک گفتم:کی قراره بهم بگی قضیه رو؟
کوک گفت:چه قضیه ای؟
گفتم:پوفففف....همین که چرا اینجوری شدی و اینا
گفت:خب...کیمورا ببین...
*سیاهی*
۳.۱k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.