طلسم عشق خون آشام پارت ۱۶
تهیونگ نگاهم کرد و گفت:ببخشید اما من اصلا شمارو به جا نمیارم.
همون لحظه بود ک اشک تمام چشام رو گرف و سریع از اتاق رفتم بیرون.
جی هوپ و جیمین دنبالم اومدن و صدام میکردن.
رفتم تو حیاط پشت بیمارستان نشستم و گریه میکردم.
جی هوپ:ا.ت ناراحت نباش دکتر گفت بعد یه مدت حافظش برمیگرده تو نباید امیدتو ازدست بدی«آخ آخه تو داستان هم این بشر فردی پر از امیده😭💜»
ا.ت:ولی اگ منو هیچوقت یادش نیاد چی؟من چی کنم؟من نمیتونم تحمل کنم باهام مثل یه غریبه حرف بزنه😭.
پسرا سعی میکردن آرومم کنه.
از زبون *کوک*
کوک:تهیونگ اصلا یادت نمیاد بهم گفتی ک عاشق ا/ت شدی؟
تهیونگ:من اصلا این دختر رو نمیشناسم.واقعا من عاشقش شده بودم؟
کوک:اره تو حتی اونو بوسیدی.تو نجاتش دادی برای همین الان تو بیمارستانی.
کوک همه چی رو برای تهیونگ تعریف کرد ک چیشده.
بعد یه مدت ا/ت با جیمین و هوپی ب اتاق تهیونگ بر میگردن.
تهیونگ ک ا/ت رو میبینه خیلی ناراحت میشه ک ناراحتش کرده.
تهیونگ:ا/ت خانم...یعنی ا/ت منو ببخش ولی من واقعا دست خودم نیست ک ب یادت نمیارم.کوک همه چیرو ب من گفت من واقعا متاسفم.
~ا/ت~
وقتی اینو بهم گفت خیلی بغضم گرفت اما ودمو کنترل کردم ک گریه نکنم.
تهیونگ به سختی بلند شد نشست و دستاشو باز کرد ک بقلم کنه.
من از تختم بلند شدم و خودم رو تو بقلش جا کردم و گریه کردم.
ا/ت:منو ببخش تمام این بلاها بخاطر من سرت اومد.
تهیونگ بقلم کرده بود و با دستاش موهامو نوازش میکرد.
شب شده بود و من ب پسرا گفتم ک برن خونه و استراحت کنن و من هستم و اوناهم قبول کردن.
ساعت تقریبا سه صبح بود.
تهیونگ خوابیده بود اما من اصلا نتونستم بخوابم.وقتی دیدم خوابیده رفتم پایین تخت نشستم و سرمو گزاشتم رو سینش تا یکم آروم بگیرم.
نمیدونم متوجه شد ک منم یا نه اما متوجه شدم ک دستاش رو گزاشت رو سرم.
وقتی رفتم پیش تهیونگ خوابم برد.
صبحبود ک دیدم صدای تهیونگ میاد ک منو صدا میکنه.
تهیونگ:ا/ت منو تو اینجا چیکار میکنیم؟من تو چرا اینجا خوابیدی کمرت درد میگیره هااا.
بلند شدم تهیونگ و نگاه میکردم.
ا/ت:تهیونگ؟!
تهیونگ:جانم؟چرا چشات پف کرده گریه کردی؟مگه من نگفتم دیگ نبینم گریه کنی؟.
ا/ت:تو منو یادت میاد؟
تهیونگ:مگه نباید یادم بیاد؟ا/ت خوبی؟چیزی شده؟از شدت خوشحالی گریه میکردم و بقلش کردم.
تهیونگ یه لحظه وایساد و منو نگاه کرد انگار تازه همه چی یادش اومد ک چیشده بود و چرا ما تو بیمارستانیم.
منو بقل کرد و گفت:خوشحالم ک از دست هوآن نجاتت دادم.دیگ منو تنها نزار.من
همون لحظه بود ک اشک تمام چشام رو گرف و سریع از اتاق رفتم بیرون.
جی هوپ و جیمین دنبالم اومدن و صدام میکردن.
رفتم تو حیاط پشت بیمارستان نشستم و گریه میکردم.
جی هوپ:ا.ت ناراحت نباش دکتر گفت بعد یه مدت حافظش برمیگرده تو نباید امیدتو ازدست بدی«آخ آخه تو داستان هم این بشر فردی پر از امیده😭💜»
ا.ت:ولی اگ منو هیچوقت یادش نیاد چی؟من چی کنم؟من نمیتونم تحمل کنم باهام مثل یه غریبه حرف بزنه😭.
پسرا سعی میکردن آرومم کنه.
از زبون *کوک*
کوک:تهیونگ اصلا یادت نمیاد بهم گفتی ک عاشق ا/ت شدی؟
تهیونگ:من اصلا این دختر رو نمیشناسم.واقعا من عاشقش شده بودم؟
کوک:اره تو حتی اونو بوسیدی.تو نجاتش دادی برای همین الان تو بیمارستانی.
کوک همه چی رو برای تهیونگ تعریف کرد ک چیشده.
بعد یه مدت ا/ت با جیمین و هوپی ب اتاق تهیونگ بر میگردن.
تهیونگ ک ا/ت رو میبینه خیلی ناراحت میشه ک ناراحتش کرده.
تهیونگ:ا/ت خانم...یعنی ا/ت منو ببخش ولی من واقعا دست خودم نیست ک ب یادت نمیارم.کوک همه چیرو ب من گفت من واقعا متاسفم.
~ا/ت~
وقتی اینو بهم گفت خیلی بغضم گرفت اما ودمو کنترل کردم ک گریه نکنم.
تهیونگ به سختی بلند شد نشست و دستاشو باز کرد ک بقلم کنه.
من از تختم بلند شدم و خودم رو تو بقلش جا کردم و گریه کردم.
ا/ت:منو ببخش تمام این بلاها بخاطر من سرت اومد.
تهیونگ بقلم کرده بود و با دستاش موهامو نوازش میکرد.
شب شده بود و من ب پسرا گفتم ک برن خونه و استراحت کنن و من هستم و اوناهم قبول کردن.
ساعت تقریبا سه صبح بود.
تهیونگ خوابیده بود اما من اصلا نتونستم بخوابم.وقتی دیدم خوابیده رفتم پایین تخت نشستم و سرمو گزاشتم رو سینش تا یکم آروم بگیرم.
نمیدونم متوجه شد ک منم یا نه اما متوجه شدم ک دستاش رو گزاشت رو سرم.
وقتی رفتم پیش تهیونگ خوابم برد.
صبحبود ک دیدم صدای تهیونگ میاد ک منو صدا میکنه.
تهیونگ:ا/ت منو تو اینجا چیکار میکنیم؟من تو چرا اینجا خوابیدی کمرت درد میگیره هااا.
بلند شدم تهیونگ و نگاه میکردم.
ا/ت:تهیونگ؟!
تهیونگ:جانم؟چرا چشات پف کرده گریه کردی؟مگه من نگفتم دیگ نبینم گریه کنی؟.
ا/ت:تو منو یادت میاد؟
تهیونگ:مگه نباید یادم بیاد؟ا/ت خوبی؟چیزی شده؟از شدت خوشحالی گریه میکردم و بقلش کردم.
تهیونگ یه لحظه وایساد و منو نگاه کرد انگار تازه همه چی یادش اومد ک چیشده بود و چرا ما تو بیمارستانیم.
منو بقل کرد و گفت:خوشحالم ک از دست هوآن نجاتت دادم.دیگ منو تنها نزار.من
۱۱۷.۱k
۲۸ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.