خیلی خسته ام. یه خستگی که از یه جای عمیق میاد، یه چیزی که
خیلی خستهام. یه خستگی که از یه جای عمیق میاد، یه چیزی که حتی نمیدونم چرا اینقدر سنگینه. هیچ دلیلی براش ندارم، ولی انگار تو تکتک سلولهام جا خوش کرده. همهجا درد حس میکنم. نه یه درد معمولی، یه چیزی که انگار از درون میخوره و تهش هیچی نمیمونه.
واقعاً دلم میخواد بمیرم. دیگه هیچ چیزی تو این دنیا برام خوب نیست. هیچ آدمی، هیچ چیزی نمیتونه حالمو عوض کنه. انگار این دنیا دیگه فقط یه جایی پر از خستگی و رنجه. پر از عذابهای تکراری. حتی اون چیزایی که قبلاً یه ذره خوشحالم میکرد، دیگه هیچ تاثیری ندارن.
قرصهای دکتر انگار آبنباتن. حرفای تراپیست فقط صداس، هیچچی بیشتر. روحم، جسمم، فکرم، هر سه با هم خستن. خستهتر از اونی که بتونم توضیح بدم. یه خستگی که انگار هیچ پایانی نداره.
دلم میخواد چشمامو ببندم و دیگه باز نکنم. همهچی تموم بشه. هیچ صدایی نیاد، هیچ دردی نباشه، هیچ فکر مزخرفی تو ذهنم نچرخه. دلم میخواد برم، یه جوری برم که دیگه هیچ اثری ازم نباشه، هیچوقت برنگردم و هیچوقت این عذابا رو یادم نیاد.
واقعاً دلم میخواد بمیرم. دیگه هیچ چیزی تو این دنیا برام خوب نیست. هیچ آدمی، هیچ چیزی نمیتونه حالمو عوض کنه. انگار این دنیا دیگه فقط یه جایی پر از خستگی و رنجه. پر از عذابهای تکراری. حتی اون چیزایی که قبلاً یه ذره خوشحالم میکرد، دیگه هیچ تاثیری ندارن.
قرصهای دکتر انگار آبنباتن. حرفای تراپیست فقط صداس، هیچچی بیشتر. روحم، جسمم، فکرم، هر سه با هم خستن. خستهتر از اونی که بتونم توضیح بدم. یه خستگی که انگار هیچ پایانی نداره.
دلم میخواد چشمامو ببندم و دیگه باز نکنم. همهچی تموم بشه. هیچ صدایی نیاد، هیچ دردی نباشه، هیچ فکر مزخرفی تو ذهنم نچرخه. دلم میخواد برم، یه جوری برم که دیگه هیچ اثری ازم نباشه، هیچوقت برنگردم و هیچوقت این عذابا رو یادم نیاد.
۳۶۵
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.