پارت۴
پارت۴
#جدال عشق
با ترس که ناشی از اتفاق رقم خورده ی دیشب بود نگاهی بهش
انداختم
با صدای حین مانندی گفت
_ حیین ترسوندیم، شبیه خوناشاما شدی
با تشر گفتم:
+ به خاطر گریه اینطوری شده
تا شاید دلش بسوزه یا شاید دل رحم تر بشه
ولی با خونسردی گفت
_ خوب میتونی گریه نکنی که از ریخت و قیافه نیفتی
اشک دوباره داخل چشمام جمع شد
نه نباید گریه میکردم وگرنه از ریخت و قیافه میفتادم
نگاهی از سر تا پام انداخت
_ میدونی چیه توقعی نداشتم که خوش سلیقه باشی ولی با این
تیپ
نزدیک اومد فاصله ی خیلی کمی داشت
_ خودت میتونی بری به درک داری شان منو کم میکنی به هر
حال تو همسر منی
سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت:
حتی اگه یه عروسک خیمه شب بازی باشی
عقب کشید و راهشو کشید و رفت
منم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم عاشقانه های خودم رو
بسازم و با کسی که دوستش دارم شب هارو در بغلش سر کنم
ولی این شد زندگی من
شانه ای باال انداختم به هر حال باید ادامه میدادم من محکوم به
این زندگی ام
شاید زندگی دلش به حالم سوخت و ورق برگشت
راه را در پیش گرفتم پله های عمارت را یکی یکی طی میکردم
و در افکار خود غرق بودم که پله آخر جسمی کوچک با سرعت
با من برخورد کرد
نگاهی بهش انداختم
دختر کوچک با تخصی تمام و لحن بچگونه اش اعالم حضور
کرد
× آی سرم شیکست چرا جلوتو نگاه نمیکنی؟
با لبخندی به او نگاه کردم مثل عروسک ها می موند ،موهای فر
و طلایی، چشمانی درشت، پوستی به سفیدی برف و لب هایی
قرمز
#جدال عشق
با ترس که ناشی از اتفاق رقم خورده ی دیشب بود نگاهی بهش
انداختم
با صدای حین مانندی گفت
_ حیین ترسوندیم، شبیه خوناشاما شدی
با تشر گفتم:
+ به خاطر گریه اینطوری شده
تا شاید دلش بسوزه یا شاید دل رحم تر بشه
ولی با خونسردی گفت
_ خوب میتونی گریه نکنی که از ریخت و قیافه نیفتی
اشک دوباره داخل چشمام جمع شد
نه نباید گریه میکردم وگرنه از ریخت و قیافه میفتادم
نگاهی از سر تا پام انداخت
_ میدونی چیه توقعی نداشتم که خوش سلیقه باشی ولی با این
تیپ
نزدیک اومد فاصله ی خیلی کمی داشت
_ خودت میتونی بری به درک داری شان منو کم میکنی به هر
حال تو همسر منی
سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت:
حتی اگه یه عروسک خیمه شب بازی باشی
عقب کشید و راهشو کشید و رفت
منم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم عاشقانه های خودم رو
بسازم و با کسی که دوستش دارم شب هارو در بغلش سر کنم
ولی این شد زندگی من
شانه ای باال انداختم به هر حال باید ادامه میدادم من محکوم به
این زندگی ام
شاید زندگی دلش به حالم سوخت و ورق برگشت
راه را در پیش گرفتم پله های عمارت را یکی یکی طی میکردم
و در افکار خود غرق بودم که پله آخر جسمی کوچک با سرعت
با من برخورد کرد
نگاهی بهش انداختم
دختر کوچک با تخصی تمام و لحن بچگونه اش اعالم حضور
کرد
× آی سرم شیکست چرا جلوتو نگاه نمیکنی؟
با لبخندی به او نگاه کردم مثل عروسک ها می موند ،موهای فر
و طلایی، چشمانی درشت، پوستی به سفیدی برف و لب هایی
قرمز
۲.۶k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.