*پارت ششم*
با نگاه کردن به اطراف جودا رو میبینم که از ته کوچه به سختی میدوئه...
منم سریع میدوئم و خودمو بهش میرسونم
+بجنب دنبالم بیااااا
*باشههه
بی وقفه تا چند تا کوچه اونور تر دویدیم ولی بالاخره تو یه کوچه بن بست موندیم...
همونطور که نفس نفس میزد یه کوله بزرگ بهم داد
*بیا،کوله خودت کوچیک بود و نمیتونستی با دوتا کوله فرار کنی زودباش بقیه پولاتم بریز توش
+باشه
سریع وسایل و دالارامو ریختم توی اون یکی کوله...
به سمت جودا میرم و گونشو میبوسم
+یکی طلبت،قول میدم برات جبران کنم
*خیله خب برو،الاناست که بیان دنبالت
+بهت زنگ میزنم
*منتظرم
+خدافظ
با لبخند دستشو برام تکون میده
با دو از کوچه میزنم بیروم و پیاده به سمت مرکز شهر میرم جایی که موقتا یه خونه اجاره کردم.
ویو یونگی:
از اینکه بالاخره بعد از 4 سال میتونستم از نزدیک ببینمش خیلی هیجان زده بودم درحالی که صورت خونسردم اصلا اینو نشون نمیداد.
نفس عمیقی میکشم و آروم در میزنم.
وقتی هیچ صدایی نمیشنوم چند بار دیگه هم در میزنم ولی بازم جواب نمیده...
با تردید درو باز میکنم و میرم تو
_سلاممم،اینجا-
با دیدن نرده تراس که یه طناب ازش آویزونه حرف تو دهنم ماسید
_اون...فرار کرده؟؟؟
هیستریک زدم زیر خنده
_بازم چموش بازی درآوردی ا.ت
دستی به موهام میکشم و ریلکس میرم پایین،پیش آقای کیم و پسرش
~باهات حرف نزد؟میدونی،اون با بقیه زود نمی جوشه
_اینطور نیست
~پس چی؟
_ا.ت فرار کرده
~چیییییی؟
_فرار،دخترتون فرار کرده
هر دوشون متعجب میدوئن طبقه بالا.
با ندیدن ا.ت صدای فریاد آقای کیم تو کل خونه میپیچه
~همین الان به اون احمقا زنگ بزن و بگو دنبالش بگردن نباید زیاد دور شده باشه
پوزخند میزنم
_خلاص شدن از دست من کار آسونی نیست کیم ا.ت،هرطوری شده پیدات میکنم...
ویو ا.ت؛دوماه بعد:
اصلا به چه دلیل فا**کی اومدم تو شلوغ ترین بار سئول؟جایی که احتمال دیده شدنم توسط اقوام یا افراد بابا خیلی زیاده؟؟؟
خواستم بلند شم و از همون راهی که اومدم برگردم ولی یهو یکی تو ذهنم شروع به حرف زدن کرد:
+بزار بابات بفهمه دیگه فرار نمیکنی و مستقل شدی اون باید بفهمه که تو آدمی نیستی که زیر بار حرف زور بری.
میدونستم دیوونگیه ولی به حرف صدای درونم گوش دادم...
نیشمو باز میکنم و جام تو دستمو سر میکشم
+اره همینه.من دیگه زندانیش نیستم
همینطور تو مغزم داشتم با خودم حرف میزدم که یهو یکی کنارم نشست
_سلام
نیم نگاهی بهش انداختم و مثل همیشه فقط سرمو تکون دادم
_اسمت چیه؟
+با اسمم چیکار داری؟
_همینطوری پرسیدم
سرمو میزارم رو میز و بعد از دو دقیقه جواب میدم:
+ا.ت
_ها؟
+اسمم ا.ته،اسم تو چیه؟
_یونگی،مین یونگی
منم سریع میدوئم و خودمو بهش میرسونم
+بجنب دنبالم بیااااا
*باشههه
بی وقفه تا چند تا کوچه اونور تر دویدیم ولی بالاخره تو یه کوچه بن بست موندیم...
همونطور که نفس نفس میزد یه کوله بزرگ بهم داد
*بیا،کوله خودت کوچیک بود و نمیتونستی با دوتا کوله فرار کنی زودباش بقیه پولاتم بریز توش
+باشه
سریع وسایل و دالارامو ریختم توی اون یکی کوله...
به سمت جودا میرم و گونشو میبوسم
+یکی طلبت،قول میدم برات جبران کنم
*خیله خب برو،الاناست که بیان دنبالت
+بهت زنگ میزنم
*منتظرم
+خدافظ
با لبخند دستشو برام تکون میده
با دو از کوچه میزنم بیروم و پیاده به سمت مرکز شهر میرم جایی که موقتا یه خونه اجاره کردم.
ویو یونگی:
از اینکه بالاخره بعد از 4 سال میتونستم از نزدیک ببینمش خیلی هیجان زده بودم درحالی که صورت خونسردم اصلا اینو نشون نمیداد.
نفس عمیقی میکشم و آروم در میزنم.
وقتی هیچ صدایی نمیشنوم چند بار دیگه هم در میزنم ولی بازم جواب نمیده...
با تردید درو باز میکنم و میرم تو
_سلاممم،اینجا-
با دیدن نرده تراس که یه طناب ازش آویزونه حرف تو دهنم ماسید
_اون...فرار کرده؟؟؟
هیستریک زدم زیر خنده
_بازم چموش بازی درآوردی ا.ت
دستی به موهام میکشم و ریلکس میرم پایین،پیش آقای کیم و پسرش
~باهات حرف نزد؟میدونی،اون با بقیه زود نمی جوشه
_اینطور نیست
~پس چی؟
_ا.ت فرار کرده
~چیییییی؟
_فرار،دخترتون فرار کرده
هر دوشون متعجب میدوئن طبقه بالا.
با ندیدن ا.ت صدای فریاد آقای کیم تو کل خونه میپیچه
~همین الان به اون احمقا زنگ بزن و بگو دنبالش بگردن نباید زیاد دور شده باشه
پوزخند میزنم
_خلاص شدن از دست من کار آسونی نیست کیم ا.ت،هرطوری شده پیدات میکنم...
ویو ا.ت؛دوماه بعد:
اصلا به چه دلیل فا**کی اومدم تو شلوغ ترین بار سئول؟جایی که احتمال دیده شدنم توسط اقوام یا افراد بابا خیلی زیاده؟؟؟
خواستم بلند شم و از همون راهی که اومدم برگردم ولی یهو یکی تو ذهنم شروع به حرف زدن کرد:
+بزار بابات بفهمه دیگه فرار نمیکنی و مستقل شدی اون باید بفهمه که تو آدمی نیستی که زیر بار حرف زور بری.
میدونستم دیوونگیه ولی به حرف صدای درونم گوش دادم...
نیشمو باز میکنم و جام تو دستمو سر میکشم
+اره همینه.من دیگه زندانیش نیستم
همینطور تو مغزم داشتم با خودم حرف میزدم که یهو یکی کنارم نشست
_سلام
نیم نگاهی بهش انداختم و مثل همیشه فقط سرمو تکون دادم
_اسمت چیه؟
+با اسمم چیکار داری؟
_همینطوری پرسیدم
سرمو میزارم رو میز و بعد از دو دقیقه جواب میدم:
+ا.ت
_ها؟
+اسمم ا.ته،اسم تو چیه؟
_یونگی،مین یونگی
۱۴.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.