اجبار به عشق ... 29 part
مادر بزرگ عین بچه ها به سمت نوه هایش میدوید و دست شوهرش را هم گرفته بود
دخترک هم با ذوق به کشتی خیره شده و مناظر بود که ایست کند
تهیونگ : مطمئنی میخوای بری این ؟
هه یونگ: اوهوم
تهیونگ: چرا این ؟
هه یونگ : تو هم بیا تا بفهمی
تهیونگ : مگهمن بچم ؟
هه یونگ : نه نوزادی
تهیونگ : اصلا میام
بعد از سوار شدن
و اوایل حرکت دستگاه
پدربزرگ سمت دست زنش را گرفته بود
بعد از چند دور کشتی وارونه وایساد و کمر بند ها در هوا معلق بودن
که پسرک از دیدن آن ارتفاع چشم هایش را زود بست
و دخترک با دیدن حالش دستش را گرفت
هه یونگ : نگران نباش نمیزارم بیافتی ... سفت گرفتمت ... دو دور دیگه بخوره تموم میشه
تهیونگ : چرا جوری رفتار میکنی انگار ترسیدم ؟
هه یونگ: نترسیدی ؟
تهیونگ : نه
هه یونگ: باوشه
بعد از گذشت چند ثانیه رنگ پسرک به سفیدی تغییر کرده بود
وقتی آخرین دور تموم شد و پیاده شدند
پسرک حتی نمیتونست روی پاهایش درست بایستد
و تلو تلو میخورد
اما هنوزم داشت مقاومت میکرد و خودش را قوی نشان میداد
و بعد از سوار شدن
ترن هوایی و سفینه
حال پسرک خراب خراب شده بود
مخصوصا وقتی که توی سفینه چند تا دختر توی بغلش افتادن و دیگه ولش نمیکردن
و حتی بهش پیشنهاد هم دادند
جالب بود هر وسیله ای که میرفتند مادر بزرگ و پدربزرگشون هم اون را امتحان میکردند
...
چطور بود ؟
شرط : ۵ نظر واقعی
دخترک هم با ذوق به کشتی خیره شده و مناظر بود که ایست کند
تهیونگ : مطمئنی میخوای بری این ؟
هه یونگ: اوهوم
تهیونگ: چرا این ؟
هه یونگ : تو هم بیا تا بفهمی
تهیونگ : مگهمن بچم ؟
هه یونگ : نه نوزادی
تهیونگ : اصلا میام
بعد از سوار شدن
و اوایل حرکت دستگاه
پدربزرگ سمت دست زنش را گرفته بود
بعد از چند دور کشتی وارونه وایساد و کمر بند ها در هوا معلق بودن
که پسرک از دیدن آن ارتفاع چشم هایش را زود بست
و دخترک با دیدن حالش دستش را گرفت
هه یونگ : نگران نباش نمیزارم بیافتی ... سفت گرفتمت ... دو دور دیگه بخوره تموم میشه
تهیونگ : چرا جوری رفتار میکنی انگار ترسیدم ؟
هه یونگ: نترسیدی ؟
تهیونگ : نه
هه یونگ: باوشه
بعد از گذشت چند ثانیه رنگ پسرک به سفیدی تغییر کرده بود
وقتی آخرین دور تموم شد و پیاده شدند
پسرک حتی نمیتونست روی پاهایش درست بایستد
و تلو تلو میخورد
اما هنوزم داشت مقاومت میکرد و خودش را قوی نشان میداد
و بعد از سوار شدن
ترن هوایی و سفینه
حال پسرک خراب خراب شده بود
مخصوصا وقتی که توی سفینه چند تا دختر توی بغلش افتادن و دیگه ولش نمیکردن
و حتی بهش پیشنهاد هم دادند
جالب بود هر وسیله ای که میرفتند مادر بزرگ و پدربزرگشون هم اون را امتحان میکردند
...
چطور بود ؟
شرط : ۵ نظر واقعی
۱.۵k
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.