part: 55
جیمین: انقدر بحث نکنین تو مخیا خیره سرتون کاپلین مثلا هرکی ببینتتون فک میکنه دشمنین ببین الکل اوردم
هانا: ببین ینی واقعا ممنونم ازت خیلی ممنونم
این حرف جیمین مصاف شد با سوالای پشت سرهم بچها که این حرف جیمین حقیقت داره یانه
جیمین تازه متوجه شده بود که چ غلطی کرده دستشو جلو دهنش گذاشتو گفت
_ببخشیدددد
*
همه یه گوشه افتاده بودن و خواب بودن غیره من
لباس زیادی تو این ویلا نداشتم و فقط یه کوله پشتی بود که اونم از قبل برداشته بودم
نگاهی به همشون کردم دلم براشون خیلی تنگ میشد امیدوارم روزی برسه که بتونیم به دور ازین همه بدبختی با خیال راحت کنار هم باشیم
هانا: امیدوارم بتونین ببخشینم
اشکی که از چشمم بیرون اومده بودو سربع کنار زدم و از خونه خارج شد
این تقدیری نبود که من میخواستم
با تمام سرعت به سمت عمارت مین جه میروندم
حال خوشی نداشتم کساییو ترک کرده بودم که زندگی کردنو یادم دادن دلم برای همشون تنگ میشد
ولی بیشتر از همه دلم برای کوک تنگ میشد حسابی عاشق خودش کرده بودم دلم برای اون چهره تخسش اون لبخندای قشنگش که روز ادمو میسازه برای همه چی
نگاهبانا درو واسم باز کردن
سریع از ماشین پیاده شدمو و به سمت در خونه رفتم
هانا: مین جهههه درو باز کنن بدوووو درو باز کننننن
در خونه توسط خدمتکار باز شد
کنارش زدمو وارد خونه شدم
هانا:مین جه کجاست
_خانم ارو......
هانا: گفتم اون حرومی گدوم گوریه(داد)
مین جه: چیه خونه رو گذاشتی رو سرت،دنبال من میگشتی؟ من اینجام
صدای نحسش که ازش بیزار بودم و چهره ی خشنش که کابوسم هرشبم بود
سریع بهش حمله کردم
هانا:مرتیکه ی حرومزاده چرا اینکارو باهام میکنی مگه چیکارت کردم ها؟ چیکارت کردم که اینجوری ازارم میدی(داد)
مین جه: تو خانوادمو گرفتی و حس انتقام بجای عشق توی من کاشتی(پوزخند)
هانا.چ....چی میگی واس خودت؟
هانا:دارم میگم منظو........
حرفم با فرو رفتن شئ تیزی توی گردنم قطع شد و بلافاصله چشام سیاهی رفت نه میتونستم سرپا وایسم نه جاییو ببینیم این عمل تا بیهوش شدنم کش پیدا کرد
هانا: ببین ینی واقعا ممنونم ازت خیلی ممنونم
این حرف جیمین مصاف شد با سوالای پشت سرهم بچها که این حرف جیمین حقیقت داره یانه
جیمین تازه متوجه شده بود که چ غلطی کرده دستشو جلو دهنش گذاشتو گفت
_ببخشیدددد
*
همه یه گوشه افتاده بودن و خواب بودن غیره من
لباس زیادی تو این ویلا نداشتم و فقط یه کوله پشتی بود که اونم از قبل برداشته بودم
نگاهی به همشون کردم دلم براشون خیلی تنگ میشد امیدوارم روزی برسه که بتونیم به دور ازین همه بدبختی با خیال راحت کنار هم باشیم
هانا: امیدوارم بتونین ببخشینم
اشکی که از چشمم بیرون اومده بودو سربع کنار زدم و از خونه خارج شد
این تقدیری نبود که من میخواستم
با تمام سرعت به سمت عمارت مین جه میروندم
حال خوشی نداشتم کساییو ترک کرده بودم که زندگی کردنو یادم دادن دلم برای همشون تنگ میشد
ولی بیشتر از همه دلم برای کوک تنگ میشد حسابی عاشق خودش کرده بودم دلم برای اون چهره تخسش اون لبخندای قشنگش که روز ادمو میسازه برای همه چی
نگاهبانا درو واسم باز کردن
سریع از ماشین پیاده شدمو و به سمت در خونه رفتم
هانا: مین جهههه درو باز کنن بدوووو درو باز کننننن
در خونه توسط خدمتکار باز شد
کنارش زدمو وارد خونه شدم
هانا:مین جه کجاست
_خانم ارو......
هانا: گفتم اون حرومی گدوم گوریه(داد)
مین جه: چیه خونه رو گذاشتی رو سرت،دنبال من میگشتی؟ من اینجام
صدای نحسش که ازش بیزار بودم و چهره ی خشنش که کابوسم هرشبم بود
سریع بهش حمله کردم
هانا:مرتیکه ی حرومزاده چرا اینکارو باهام میکنی مگه چیکارت کردم ها؟ چیکارت کردم که اینجوری ازارم میدی(داد)
مین جه: تو خانوادمو گرفتی و حس انتقام بجای عشق توی من کاشتی(پوزخند)
هانا.چ....چی میگی واس خودت؟
هانا:دارم میگم منظو........
حرفم با فرو رفتن شئ تیزی توی گردنم قطع شد و بلافاصله چشام سیاهی رفت نه میتونستم سرپا وایسم نه جاییو ببینیم این عمل تا بیهوش شدنم کش پیدا کرد
۶.۶k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.