"•عشق خونی•" "•پارت آخر•" "•بخش چهارم•"
چنگی به بازوش زدم و فشار دستم رو روی بازوش زیاد کردم تا بفهمه نفس کم اوردم. بی اهمیت بهم، ادامه داد و لباشو لحظه ای جدا نکرد. دستامو روی قفسه سینش گذاشتم و سعی کردم هلش بدم ولی بی فایده بود. قفسه سینم از کمبود نفس به شدت بالا پایین می شد و شش هام خس خس میکردن. لباشو گاز گرفتم که چشماش رو باز کرد و کمی عقب رفت. با تموم وجود هوا رو بلعیدم و نفس نفس زدنام واقعا زجراور بود. همون طور که نفس نفس میزد و لباش به لبام برخورد میکرد، عصبی گفت ـــ این بدن متعلق به منه، نباید اجازه میدادی اسیب ببینه!! به چشمای خمارش نگاهی انداختم که بوسه کوتاه و ارومی روی لبام نشوند و بعد شلوار و باکسرش رو با هم در اورد و گوشه اتاق انداخت. ناخوداگاه چشمم به عضوش افتاد و چشمام از حدقه زد بیرون...پاره شدنم حتمیه*-* وقتی نگاه خیرمو دید نیشخندی زد و پشت رونمو که بالا گرفته بود، فشار داد. عضوش رو روی عضوم کشید که عاهی کشیدم. نیشخند بدجنسش عمیق تر شد. اروم اروم واردم کرد و ثابت نگهش داشت. دردم بیشتر شده بود و می خواستم زودتر خلاص بشم. دوباره از داخلم کشید بیرون که متعجب نگاش کردم. من ـــ چی شد؟! پوزخندی زد ـــ می خوام بهم یک قول بدی، قول بده هیچوقت ترکم نمی کنی و تا ابد کنارم می مونی و بیبی گرل من میشی! مات و ساکت نگاش کردم که عضوش رو مالید روی عضوم و وادارم کرد ناله کنم. دردم هر لحظه بیشتر میشد و دیگه طاقت نداشتم. صورتش رو مقابل صورتم قرار داد و نفسای داغش رو توی صورتم پخش کرد. خمار نگاش کردم ـــ ددی من برای همیشه بیبی گرلت می مونم، حالا میشه شروع کنی؟! نیشخندی زد ـــ ددی الان از درد راحتت میکنه، ناراحت نباش بیبی گرل. عضوش رو یک ضرب واردم کرد که نفسم حبس شد. هنوز به بزرگی عضوش عادت نکرده بودم که شروع کرد به حرکت کردن و توپیدن داخلم. صدای ناله هام لحظه ای قطع نمی شد. ناله مردونه ای سر داد و با حسی داغی فهمیدم داخلم خالی شده ولی انقدر تحریک خمار بودم که مغزم نمی تونست هیچ چیزی رو تحلیل کنه. از داخلم کشید بیرون ولی وقتی دید من هنوز ارضا نشدم بهم چسبید و محکم لباشو روی لبام گذاشت. انگشتش رو واردم کرد و محکم چن بار جلو عقب کرد که منم ارضا شدم. بدنم سست شده بود و دیگه قدرت و توانی برام نمونده بود. عقب رفت و به سمت حموم حرکت کرد. خسته از کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم. قلبم هنوز تند میزد و گیج بودم. اول صدای اب رو شنیدم و بعد هم قامت جیمین جلوم شکل گرفت. خم شد و بغلم کرد و به سمت حموم حرکت کرد. توی وان نشست و منم جلوی خودش نشوند. از برخورد اب گرم با بدنم، حسه خوبی بهم دست داد. دستش رو دور شکمم حلقه کرد و اروم زیر شکمم رو ماساژ میداد. چشمام رو بستم و بهش تکیه کردم. با ثابت موندش، چشمام رو باز کردم و بی حال سرم رو چرخوندم که با چشمای سرخ و ترسناکش رو به رو شدم. خیره به شونم، زبونش رو روش کشید و بی درنگ دندوناش رو تا ته وارد پوستم کرد. از درد و سوزشش صورتم جمع شد. یک دستش رو روی سینه هام گذاشت و یک دستش روی شکمم بود و محکم منو به خودش می فشرد و خونمو با ولع می مکید. از درد ناله ای کردم و حسع حالت تهوع بهم دست داد. به سختی زمزمه کردم ـــ جیمین...بسه! انگار که به خودش اومده باشه، سریع دندوناش رو کشید بیرون و حلقه دستاش دور بدنم شل شد. پیشونیش رو روی شونم گذاشت و با لحن ناراحتی گفت ـــ ببخشید،...نمی دونم چی شد نتونستم عطشم رو کنترل کنم. خواستم جوابش رو بدم ولی خستگی بهم چیره شد و پلک هام روی هم قرار گرفت.... صبح با احساس کرختی و درد توی بدنم بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم چشمای باز جیمین بود. لبخندی زد که سرد نگاش کردم و بلند شدم و روی تخت نشستم. یک لباس خواب سفید تنم بود و خودش هم یک باکسر پاش بود فقط. نفسمو عصبی رها کردم، لعنتی نباید میذاشتم بهم دست بزنه. الان که هوشیار شدم و مغزم دوباره داره کار میکنه میفهمم که بودن من و اون کنار هم چقدر خطرناکه! خوناشاما عمرا قبول کنن که یک شکارچی بینشون زندگی کنه. با صدای گرفته ای گفتم ـــ من از اینجا میرم، لطفا دنبالم نیا و فراموشم کن، باشه؟ نیم خیز شد و لبخند شیطونی زد که متعجب شدم ـــ حرفای دیشبت رو...یادت رفته؟! مات نگاش کردم...حرف؟ من دیشب چی گفتم؟ من حرفی زدم؟ به نقطه نامعلومی خیره شدم و همه ی فکرمو روی دیشب متمرکز کردم. حرفایی که زده بودم به صورت واضح توی سرم اکو شد. چشمام از حدقه زد بیرون و داغ شدن گونه هامو حس کردم. این دروغه! من همچین حرف خجالت اوری رو نزدم.
۲۵.۱k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱