•من زودتر عاشقت شدم♡
•منزودترعاشقتشدم♡
•p18
به راه رو که رسیدم جئون با بادیگاردی درگیر بود اون یکی میخواست با اسلحه بزنتش که شلیک کردم به کتفش.پارک وسط زمین غرق خون افتاده بود.چطور تونسته بود از پس اون بادیگاردا بر بیاد؟پسر پارک داشت فرار میکرد که اسلحه رو سمتش نشونه گرفتم:تکون نخور!...... به دستور جئون پسر پارک رو توی همون انباری بستم.خوب میدونستم میخواد باهاش چیکار کنه!همونکاری که از شونزده سالگی میکرده!در باز شد و اومد داخل.ترسناک و خون سرد به پارک نگاه کرد!به طرفش رفت بین راه ایستاد.سرشو برگردوند و رو به من گفت:نمیخوای بری؟(رو به پارک ادامه داد:)آخه کارایی که قرار با هم بکنیم برای روحیه ی تو خوب نیست!از اینجا هم میتونستم پوزخندشو ببینم.ترس توی چشای پارک موج میزد.تصمیم گرفتم برم:میرم!سرشو تکون داد و به راهش ادامه داد.بیرون با فاصله ی کمی از انباری ایستادم.صدای فریاد پارک تمام ویلا رو برداشته بود!حتی صدای گز گز کردن پوستشو هم میتونستم بشنوم!.بعد از گذشت حدودا دوساعت در باز شد.دستاش و کنار صورتش خونی بود:جنازشو ببر!تعجب کردم!یعنی کشتش؟؟؟این چه سوالیه، معلومه که کشتش!با پاهای لرزون به سمتش رفتم که بازومو گرفت و با پوزخند رو مخش گفت:میترسی؟!با حرص گفتم:نه!ولی این نه تا وقتی بود که هنوز داخل نشده بودم!تا پامو داخل گذاشتم دلم میخواست تمام اعضای بدنمو بالا بیارم!تقریبا میتونم بگم هیچ جای بدنش سالم نبود!.منقلی اون کنار روشن بودو سیخ هایی توش بودن.پس بگو چرا صدای گز گز پوستشو میشنیدم!جئون:دیدی گفتم میترسی!و بعد رفت.الان من چیکار کنم؟چیجوری اصلا اینو جمع کنم؟؟.....
•p18
به راه رو که رسیدم جئون با بادیگاردی درگیر بود اون یکی میخواست با اسلحه بزنتش که شلیک کردم به کتفش.پارک وسط زمین غرق خون افتاده بود.چطور تونسته بود از پس اون بادیگاردا بر بیاد؟پسر پارک داشت فرار میکرد که اسلحه رو سمتش نشونه گرفتم:تکون نخور!...... به دستور جئون پسر پارک رو توی همون انباری بستم.خوب میدونستم میخواد باهاش چیکار کنه!همونکاری که از شونزده سالگی میکرده!در باز شد و اومد داخل.ترسناک و خون سرد به پارک نگاه کرد!به طرفش رفت بین راه ایستاد.سرشو برگردوند و رو به من گفت:نمیخوای بری؟(رو به پارک ادامه داد:)آخه کارایی که قرار با هم بکنیم برای روحیه ی تو خوب نیست!از اینجا هم میتونستم پوزخندشو ببینم.ترس توی چشای پارک موج میزد.تصمیم گرفتم برم:میرم!سرشو تکون داد و به راهش ادامه داد.بیرون با فاصله ی کمی از انباری ایستادم.صدای فریاد پارک تمام ویلا رو برداشته بود!حتی صدای گز گز کردن پوستشو هم میتونستم بشنوم!.بعد از گذشت حدودا دوساعت در باز شد.دستاش و کنار صورتش خونی بود:جنازشو ببر!تعجب کردم!یعنی کشتش؟؟؟این چه سوالیه، معلومه که کشتش!با پاهای لرزون به سمتش رفتم که بازومو گرفت و با پوزخند رو مخش گفت:میترسی؟!با حرص گفتم:نه!ولی این نه تا وقتی بود که هنوز داخل نشده بودم!تا پامو داخل گذاشتم دلم میخواست تمام اعضای بدنمو بالا بیارم!تقریبا میتونم بگم هیچ جای بدنش سالم نبود!.منقلی اون کنار روشن بودو سیخ هایی توش بودن.پس بگو چرا صدای گز گز پوستشو میشنیدم!جئون:دیدی گفتم میترسی!و بعد رفت.الان من چیکار کنم؟چیجوری اصلا اینو جمع کنم؟؟.....
۴.۹k
۲۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.