IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||34
آماندا:اوه چقدر سریع اما ببخشید من قسط ازدواج ندارم....
آلیس:آره...همینه(داد)
همه نگاه ها به سمت آلیس رفت...کل خوانواده پچ پچ می کردن...
آلیس:واییییییییییی ریدم(آروم)
بابای آلیس:دختره ی هرزه...(ته گوشی)
آلیس:چی؟...هر..هرزه...(بغض)
بابای آلیس:عمه ات راست می گفت...خاک بر سر من با دختر بزرگ کردنم...الان تو باید از جواب رد دختر عمه ات خوشحال باشی؟(داد عصبی)
آلیس:من...من...(شوک)
شوگا:این چه کاری بود پدر...هان؟...به خاطر اون دختر مسخره دختر خودتو می زنی....تو دیگه چجور پدری هستی(داد)
بابای آلیس:تو یکی خفه شو....برو همون آمریکا...
شوگا:بابا واقعا ازت انتظار نداشتم....آلیس خواهر کوچولو بریم...
شوگا دست آلیس رو گرفت...تهیونگ و جونگکوک و آیریس هم پشت سرش از اون خونه رفتن بیرون.....اونها برگشتن شهر...مادر آلیس تا اون لحظه حرفی نزد...چون از پدر آلیس می ترسید.... اما با رفتن اونها به شدت عصبانی شد...
ما مان آلیس:به خاطر حرف های خواهرت که فقط می خواد مارو از هم جدا کنه پچه تو زدی(بغض)
بابای آلیس:تو پو روش....
مامان آلیس:دیگه نمی خوام صداتو بشنوم من از این خونه می رم...فردا هم طلاق می گیریم و به این زنگی مسخره پایان میدیم....
بابای آلیس:فقط سر این موضوع کوچیک؟
مامان آلیس:موضوع کوچیک؟...از زمانی که ازدواج کردیم همیشه جلوی مردم و بچه ها تظاهر کردیم خوبیم...ولی تو بعد از اینکه آلیس و شوگا رفتن چقدر منو کتک می زدی هان؟جواب بده(داد) چقدر سر کارایی که نکردم منو می زدی...اصلا به من اعتماد داشتی؟فقط به حرف اون خواهرت گوش می دادی....بچه ها مو مجبور کردی به شهر برن...ولی اون ها تو روستا بیشتر حالشون خوب بود...الانم به خاطر حرف های اون خواهرت که از اول از من و بچه هام خوشش نمی یومد....بچه ام رو کتک می زنی....برو به جهنم...
مادر آلیس این حرف هارو زد و وارد خونه شد...وسایلش رو جمع کرد و همراه با خواهرش از خونه خارج شدن...
خاله ی آیریس:تو هر تصمیمی بگیری پشتتم...
مامان آلیس:ممنون...
*****
در ماشین فقط صدای گریه های آلیس بود...شوگا سعی می کرد آرومش کنه....
شوگا:تو کاری نکردی آلیس....تو هرزه نیستی...پدر دیوونه است...
آلیس:هق...هق...نمی فهمی....چقدر سخته بابات جلوی همه به جای اینکه از تو دفاع کنه....از یک کس دیگه دفاع کنه....هق...
شوگا:پس من اینجا هویچم؟....منم برادرتم دیگه...بابا هیچ وقت برای ما پدری نکرد...الانم گریه نکن باشه...
آلیس:باشه....(کیوت)
آیریس:ولی تهیونگ اون دختره خیلی مغروره چرا اون؟
تهیونگ:قبلا این جوری نبود ولی....
آلیس:م...مگه بازم دیدیش(بغض)
تهیونگ:آ....
جونگکوک:نه ندیدش....اون پیش آدم اشتباه رفت...
تهیونگ:چی؟!...
جونگکوک:ام....من گشنمه بریم غذا بخوریم...
آیریس و آلیس و تهیونگ و شوگا:بریم...
PART||34
آماندا:اوه چقدر سریع اما ببخشید من قسط ازدواج ندارم....
آلیس:آره...همینه(داد)
همه نگاه ها به سمت آلیس رفت...کل خوانواده پچ پچ می کردن...
آلیس:واییییییییییی ریدم(آروم)
بابای آلیس:دختره ی هرزه...(ته گوشی)
آلیس:چی؟...هر..هرزه...(بغض)
بابای آلیس:عمه ات راست می گفت...خاک بر سر من با دختر بزرگ کردنم...الان تو باید از جواب رد دختر عمه ات خوشحال باشی؟(داد عصبی)
آلیس:من...من...(شوک)
شوگا:این چه کاری بود پدر...هان؟...به خاطر اون دختر مسخره دختر خودتو می زنی....تو دیگه چجور پدری هستی(داد)
بابای آلیس:تو یکی خفه شو....برو همون آمریکا...
شوگا:بابا واقعا ازت انتظار نداشتم....آلیس خواهر کوچولو بریم...
شوگا دست آلیس رو گرفت...تهیونگ و جونگکوک و آیریس هم پشت سرش از اون خونه رفتن بیرون.....اونها برگشتن شهر...مادر آلیس تا اون لحظه حرفی نزد...چون از پدر آلیس می ترسید.... اما با رفتن اونها به شدت عصبانی شد...
ما مان آلیس:به خاطر حرف های خواهرت که فقط می خواد مارو از هم جدا کنه پچه تو زدی(بغض)
بابای آلیس:تو پو روش....
مامان آلیس:دیگه نمی خوام صداتو بشنوم من از این خونه می رم...فردا هم طلاق می گیریم و به این زنگی مسخره پایان میدیم....
بابای آلیس:فقط سر این موضوع کوچیک؟
مامان آلیس:موضوع کوچیک؟...از زمانی که ازدواج کردیم همیشه جلوی مردم و بچه ها تظاهر کردیم خوبیم...ولی تو بعد از اینکه آلیس و شوگا رفتن چقدر منو کتک می زدی هان؟جواب بده(داد) چقدر سر کارایی که نکردم منو می زدی...اصلا به من اعتماد داشتی؟فقط به حرف اون خواهرت گوش می دادی....بچه ها مو مجبور کردی به شهر برن...ولی اون ها تو روستا بیشتر حالشون خوب بود...الانم به خاطر حرف های اون خواهرت که از اول از من و بچه هام خوشش نمی یومد....بچه ام رو کتک می زنی....برو به جهنم...
مادر آلیس این حرف هارو زد و وارد خونه شد...وسایلش رو جمع کرد و همراه با خواهرش از خونه خارج شدن...
خاله ی آیریس:تو هر تصمیمی بگیری پشتتم...
مامان آلیس:ممنون...
*****
در ماشین فقط صدای گریه های آلیس بود...شوگا سعی می کرد آرومش کنه....
شوگا:تو کاری نکردی آلیس....تو هرزه نیستی...پدر دیوونه است...
آلیس:هق...هق...نمی فهمی....چقدر سخته بابات جلوی همه به جای اینکه از تو دفاع کنه....از یک کس دیگه دفاع کنه....هق...
شوگا:پس من اینجا هویچم؟....منم برادرتم دیگه...بابا هیچ وقت برای ما پدری نکرد...الانم گریه نکن باشه...
آلیس:باشه....(کیوت)
آیریس:ولی تهیونگ اون دختره خیلی مغروره چرا اون؟
تهیونگ:قبلا این جوری نبود ولی....
آلیس:م...مگه بازم دیدیش(بغض)
تهیونگ:آ....
جونگکوک:نه ندیدش....اون پیش آدم اشتباه رفت...
تهیونگ:چی؟!...
جونگکوک:ام....من گشنمه بریم غذا بخوریم...
آیریس و آلیس و تهیونگ و شوگا:بریم...
۳.۲k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.