(من برات مهم نیستم ؟)
(من برات مهم نیستم ؟)
پارت 34
ات رویه مبل نشسته بود کناره عمو اش بغض اش ترکیده بود و فقد گریه میکرد
عمو اش با مهربونی گفت
ع/ات : آخه دخترم تو چرا همون دیشب بهم زنگ نمیزدی
ات : ببخشید عمو ولی تو حاله خودم نبودم
عمون آش دست اش رو گذاشت رویه شونه اش و به سمته خودش کشوند برادر زاده اش رو در اغوشش گرفته بود و با بغض گفت
ع/ات: خیلی ببخشید دخترم نباید اونجا ولت میکردیم
خدمتکار: آقا اقایه لی فیلیکس اومدن
ات زود از اغوشه عمو اش بیرون رفت و با چشم هایه گریون اش گفت
ات : عمو جون لطفا نزارید من و پسرم رو ببرن
ع/ات : هیچ کس تورو بدونه اجازه خودت نمیتونه جایی ببره
فیلیکس وارده سالون شد قدم هایش رو خیلی تند به طرف ات و عمو اش برمیداشت
درست روبه رویه عمو ات ایستاد
ع/ات : تو چجوری روت میشه جلوم وایستی
فیلیکس با اعتماد به نفس گفت
فیلیکس : من اشتباهی نکردم که خجالت بکشم بعدشم نمیخواهم باهاتون بد حرف بزنم چون خلافه اخلاقمه پس با شما حرفی ندارم
روبه همسر اش کرد و دوباره گفت
فیلیکس : با لی ات کار دارم
عمو ات خشکش زده بود و رو به برادر زاده اش کرد
ع/ات : دخترم میخواهی باهاش حرف بزنی
ات از رویه مبل بلند شد و نگاهش همان جوری به زمین دوخته بود و به طرف پله ها میرفت اما فیلیکس زود رفت سمت اش و مچ دست اش رو گرفت ات همینجوری که بهش پشتش بود گفت
ات : ولم کن
فیلیکس : کی دیدی ولت کردم
ات با بغض دوباره ادامه داد
ات : هیچ وقت دوسم نداشتی و نداری و میخواهم ازت ....
کمی مکس کرد فیلیکس توقف کرد که الان همسر اش چی میگه
ات : ازت طلاق میگیرم
دست اش رو از دسته فیلیکس کشید و به طرفه پله ها رفت اما با صدایه فیلیکس ایستاد
فیلیکس : شب میام دنبالت اعتراض هم نداریم
ات نگاهش رو سمته فیلیکس دوخت
ات : من با تو هیچ جایی نمیرم
فیلیکس این بار عصبی شد و گفت
فیلیکس: باید حرف بزنیم
ات : من با تو حرفی ندارم
دست اش رو از دسته فیلیکس جدا کرد و اشک هایش رویه گونه هایش ریختن فیلیکس وقتی این صحنه رو دید یهویی یه حسی بهش دست داد یعنی واقعا فیلیکس باعث اون اشک های بود فیلیکس یجورایی پشیمان بود
فیلیکس : تا وقتی حرف نزنیم من هیچ جایی نمیرم باید حرف بزنیم
ات اشک هایش رو پاک کرد و نگاهی به فیلیکس کرد و سمته اوتاق راه اوفتاد فیلیکس هم به دنبال اش رفت
وارده اوتاق شدن و ات رویه تخت نشست
برخلاف ات فیلیکس اومد کنار اش نشست خیلی نزدیک کنار اش نشست
اوتاق در سکوت فروع رفته بود یعنی هیچ کس هیچی نمی گفت
فیلیکس نمیدونست از کجا شروع کنه یا با حرفه دل اش نمی رفت الان اینجا نبود و همون دقیقه رفته بود اما الان کنار اش نشسته بود .....
پارت 34
ات رویه مبل نشسته بود کناره عمو اش بغض اش ترکیده بود و فقد گریه میکرد
عمو اش با مهربونی گفت
ع/ات : آخه دخترم تو چرا همون دیشب بهم زنگ نمیزدی
ات : ببخشید عمو ولی تو حاله خودم نبودم
عمون آش دست اش رو گذاشت رویه شونه اش و به سمته خودش کشوند برادر زاده اش رو در اغوشش گرفته بود و با بغض گفت
ع/ات: خیلی ببخشید دخترم نباید اونجا ولت میکردیم
خدمتکار: آقا اقایه لی فیلیکس اومدن
ات زود از اغوشه عمو اش بیرون رفت و با چشم هایه گریون اش گفت
ات : عمو جون لطفا نزارید من و پسرم رو ببرن
ع/ات : هیچ کس تورو بدونه اجازه خودت نمیتونه جایی ببره
فیلیکس وارده سالون شد قدم هایش رو خیلی تند به طرف ات و عمو اش برمیداشت
درست روبه رویه عمو ات ایستاد
ع/ات : تو چجوری روت میشه جلوم وایستی
فیلیکس با اعتماد به نفس گفت
فیلیکس : من اشتباهی نکردم که خجالت بکشم بعدشم نمیخواهم باهاتون بد حرف بزنم چون خلافه اخلاقمه پس با شما حرفی ندارم
روبه همسر اش کرد و دوباره گفت
فیلیکس : با لی ات کار دارم
عمو ات خشکش زده بود و رو به برادر زاده اش کرد
ع/ات : دخترم میخواهی باهاش حرف بزنی
ات از رویه مبل بلند شد و نگاهش همان جوری به زمین دوخته بود و به طرف پله ها میرفت اما فیلیکس زود رفت سمت اش و مچ دست اش رو گرفت ات همینجوری که بهش پشتش بود گفت
ات : ولم کن
فیلیکس : کی دیدی ولت کردم
ات با بغض دوباره ادامه داد
ات : هیچ وقت دوسم نداشتی و نداری و میخواهم ازت ....
کمی مکس کرد فیلیکس توقف کرد که الان همسر اش چی میگه
ات : ازت طلاق میگیرم
دست اش رو از دسته فیلیکس کشید و به طرفه پله ها رفت اما با صدایه فیلیکس ایستاد
فیلیکس : شب میام دنبالت اعتراض هم نداریم
ات نگاهش رو سمته فیلیکس دوخت
ات : من با تو هیچ جایی نمیرم
فیلیکس این بار عصبی شد و گفت
فیلیکس: باید حرف بزنیم
ات : من با تو حرفی ندارم
دست اش رو از دسته فیلیکس جدا کرد و اشک هایش رویه گونه هایش ریختن فیلیکس وقتی این صحنه رو دید یهویی یه حسی بهش دست داد یعنی واقعا فیلیکس باعث اون اشک های بود فیلیکس یجورایی پشیمان بود
فیلیکس : تا وقتی حرف نزنیم من هیچ جایی نمیرم باید حرف بزنیم
ات اشک هایش رو پاک کرد و نگاهی به فیلیکس کرد و سمته اوتاق راه اوفتاد فیلیکس هم به دنبال اش رفت
وارده اوتاق شدن و ات رویه تخت نشست
برخلاف ات فیلیکس اومد کنار اش نشست خیلی نزدیک کنار اش نشست
اوتاق در سکوت فروع رفته بود یعنی هیچ کس هیچی نمی گفت
فیلیکس نمیدونست از کجا شروع کنه یا با حرفه دل اش نمی رفت الان اینجا نبود و همون دقیقه رفته بود اما الان کنار اش نشسته بود .....
۳.۴k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.