part 6
part 6
آخر هفته
امروز روزی بود که جونگکوک ازدواج میکنه و صلح بین دو کشور ایجاد میشه...
صبح با صدای خدمتکار شخصی اش بیدار شد، موهاش رو مرتب کرد و کارای لازم رو انجام داد و لباسش رو پوشید و رفت بیرون.
دم اتاق آرورا منتظر ایستاده بود که تهیونگ از اتاق اومد بیرون... تهیونگ به سرتاپای جونگکوک نگاهی انداخت و زمزمه وار گفت : زیبا شدی... اما نمیشد جای آرورا من کنارت بودم؟
- چیزی گفتی؟
- گفتم زیبا شدی.
تهیونگ رفت جلو و با دستهاش صورت پسر رو قاب کرد و گفت : یادت باشه یک جایی یکنفر وجود داره که عاشقانه میپرستت.
جونگکوک لبخند ملیحی زد.
تهیونگ دوست داشت دوباره طمع اون لبهارو بچشه اما الان واقعا دیر شده بود...
تهیونگ دستش رو برداشت و رفت... تا قدم اول رو برداشت جونگکوک گفت : نمیخوای برای اخرین بار منو ببوسی؟
تهیونگ چرخید و خودش رو به جونگکوک رسوند و بوسه ای سطحی روی لبهاش گزاشت و ازش جدا شد... لیسی به لبهاش زد و گفت : اگه فرصت بود بیشتر میبوسیدمت.
جونگکوک سرش رو تکون داد و گفت : قول میدم هیچوقت طمع این لبهارو فراموش نکنم و هیچوقت جاشو کسی نمیگیره.
تهیونگ جونگکوک رو به آغوش گرفت و سری ازش جدا شد و گفت : تبریک میگم.
بعد حرفش سری از اونجا دور شد...
آروم آروم اشک هاش سرازیر شد... نمیتونست جلوی اشکهاش رو بگیره.
***********
جونگکوک به جای خالیه مرد نگاه میکرد... اگر پلک میزد اشکهاش سرازیر میشد
با صدایی به خودش اومد و به روبرو نگاه کرد... لبخندی زد و گفت : زیبا شدین شاهزاده.
- ممنونم... شما هم زیبا شدین.
- ممنون.
جونگکوک دستش رو دراز کرد تا آرورا دستش رو بگیره.
آرورا دستهاش رو گرفت و باهم راهی قصر اصلی شدن...
بعد از دقایقی رسیدن و وارد شدن...
همه داشتن بهشون تبریک میگفتن تا اینکه نگاه جونگکوک خورد به تهیونگ و توی چشمهاش اشک جمع شد...
تهیونگ لبخندی زد و سرش رو تکون داد به نشانه ی اینکه گریه نکن. جونگکوک هم سرش رو به نشانه ی تایید تکان داد و به روبروش نگاه کرد...
**********
همه ی مهمانها یکی یکی رفتن و فقط خانواده های اصلی باقی ماندن.
همه تبریک گفتن و اونهارو بغل کردن...
جیا به هردوشون تبریک گفت و آرورا در اغوشش گرفت...
تهیونگ هم به هردو تبریک گفت و اول خواهرش رو بغل کرد و بعد جونگکوک رو در آغوش گرفت و توی گوشش زمزمه کرد : قول میدم دنبالت بگردم...
و ازش جدا شد...
و این بود پایان عشق این دو...
آخر هفته
امروز روزی بود که جونگکوک ازدواج میکنه و صلح بین دو کشور ایجاد میشه...
صبح با صدای خدمتکار شخصی اش بیدار شد، موهاش رو مرتب کرد و کارای لازم رو انجام داد و لباسش رو پوشید و رفت بیرون.
دم اتاق آرورا منتظر ایستاده بود که تهیونگ از اتاق اومد بیرون... تهیونگ به سرتاپای جونگکوک نگاهی انداخت و زمزمه وار گفت : زیبا شدی... اما نمیشد جای آرورا من کنارت بودم؟
- چیزی گفتی؟
- گفتم زیبا شدی.
تهیونگ رفت جلو و با دستهاش صورت پسر رو قاب کرد و گفت : یادت باشه یک جایی یکنفر وجود داره که عاشقانه میپرستت.
جونگکوک لبخند ملیحی زد.
تهیونگ دوست داشت دوباره طمع اون لبهارو بچشه اما الان واقعا دیر شده بود...
تهیونگ دستش رو برداشت و رفت... تا قدم اول رو برداشت جونگکوک گفت : نمیخوای برای اخرین بار منو ببوسی؟
تهیونگ چرخید و خودش رو به جونگکوک رسوند و بوسه ای سطحی روی لبهاش گزاشت و ازش جدا شد... لیسی به لبهاش زد و گفت : اگه فرصت بود بیشتر میبوسیدمت.
جونگکوک سرش رو تکون داد و گفت : قول میدم هیچوقت طمع این لبهارو فراموش نکنم و هیچوقت جاشو کسی نمیگیره.
تهیونگ جونگکوک رو به آغوش گرفت و سری ازش جدا شد و گفت : تبریک میگم.
بعد حرفش سری از اونجا دور شد...
آروم آروم اشک هاش سرازیر شد... نمیتونست جلوی اشکهاش رو بگیره.
***********
جونگکوک به جای خالیه مرد نگاه میکرد... اگر پلک میزد اشکهاش سرازیر میشد
با صدایی به خودش اومد و به روبرو نگاه کرد... لبخندی زد و گفت : زیبا شدین شاهزاده.
- ممنونم... شما هم زیبا شدین.
- ممنون.
جونگکوک دستش رو دراز کرد تا آرورا دستش رو بگیره.
آرورا دستهاش رو گرفت و باهم راهی قصر اصلی شدن...
بعد از دقایقی رسیدن و وارد شدن...
همه داشتن بهشون تبریک میگفتن تا اینکه نگاه جونگکوک خورد به تهیونگ و توی چشمهاش اشک جمع شد...
تهیونگ لبخندی زد و سرش رو تکون داد به نشانه ی اینکه گریه نکن. جونگکوک هم سرش رو به نشانه ی تایید تکان داد و به روبروش نگاه کرد...
**********
همه ی مهمانها یکی یکی رفتن و فقط خانواده های اصلی باقی ماندن.
همه تبریک گفتن و اونهارو بغل کردن...
جیا به هردوشون تبریک گفت و آرورا در اغوشش گرفت...
تهیونگ هم به هردو تبریک گفت و اول خواهرش رو بغل کرد و بعد جونگکوک رو در آغوش گرفت و توی گوشش زمزمه کرد : قول میدم دنبالت بگردم...
و ازش جدا شد...
و این بود پایان عشق این دو...
۱.۲k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.