روانی دوست داشتنی من
#روانی_دوست_داشتنی_من
P:39
(ویو ا.ت)
رئیس با دیدن وضعیتم با ترس و نگرانی بسمتم اومدو گفت
رئیس: حالت خوبه؟
درحالی که سرمو گرفته بودم تا از دردش کم شه گفتم
ا.ت: آره خوبم
رئیس به سمتم اومدو کمکم کرد تا روی مبل بشینم و بعد با دستپاچه گی گفت
رئیس : من میرم یه چیزی برات بیارم بخوری شاید قندت افتاده
و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه بیرون رفت
همش صحنه های نامفهومی از یه زن از جلوی چشمام رد میشد
اینا دیگه چی بودن؟
چرا این کابوس ها دست از سرم بر نمیداشتن؟
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که با صدای بیمار جدید سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم
بیمار: توهم مثل منی!!مگه نه؟
متعجب بهش زول زدم که با پوزخندی گوشه ی لبش ادامه داد
بیمار: جالبه !! منو تو مثل همیم ولی تو پرستاری و من بیمار
با حرفش کلا دردم یادم رفتو تعجب کل وجودمو فرا گرفت
با قدم های بلند نزدیکم شد و دقیقا جلوم زانو زد و گفت
بیمار: بنظرت اگه اونا بفهمن باهات چیکار میکنن؟
خشک شده بودم و از ترس نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم
یعنی اونم مثل من اون کابوس هارو میبینه؟
با لکنتی که سعی در مخفی کردنش داشتم گفتم
ا.ت: منظورت...از...این ..حرفا چیه؟
در صدم ثانیه چهرش تغییر کرد و با حالت تهدید آمیز گفت
بیمار: خودتو به نفهمی نزن !! فقط ازت میخوام همچیو درست کنی
فقط تو میتونی این کارو انجام بدی!!
منو از شر این کابوس ها خلاص کن
ضربان قلبم هر ثانیه بیشتر میشد
منظورش از اینکه فقط من میتونم درستش کنم چی بود؟
با فکر اینکه شاید اون بهم بگه امیدوار گفتم
ا.ت: تو خبر داری درسته؟ چه اتفاقی داره میوفته؟
هیستریک خنده ای کردو با تمسخر گفت
بیمار: اینو من قرار نیست بگم!!
از جاش بلند شدو با اون پوزخند روی لبش ادامه داد
بیمار: فقط کاری که بهت گفته شده رو انجام بده و همه رو نجات بده
با شتاب از جام بلند شدم و خاستم چیزی بگم که حرفم با اومدن رئیس داخل اتاق قطع شد
P:39
(ویو ا.ت)
رئیس با دیدن وضعیتم با ترس و نگرانی بسمتم اومدو گفت
رئیس: حالت خوبه؟
درحالی که سرمو گرفته بودم تا از دردش کم شه گفتم
ا.ت: آره خوبم
رئیس به سمتم اومدو کمکم کرد تا روی مبل بشینم و بعد با دستپاچه گی گفت
رئیس : من میرم یه چیزی برات بیارم بخوری شاید قندت افتاده
و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه بیرون رفت
همش صحنه های نامفهومی از یه زن از جلوی چشمام رد میشد
اینا دیگه چی بودن؟
چرا این کابوس ها دست از سرم بر نمیداشتن؟
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که با صدای بیمار جدید سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم
بیمار: توهم مثل منی!!مگه نه؟
متعجب بهش زول زدم که با پوزخندی گوشه ی لبش ادامه داد
بیمار: جالبه !! منو تو مثل همیم ولی تو پرستاری و من بیمار
با حرفش کلا دردم یادم رفتو تعجب کل وجودمو فرا گرفت
با قدم های بلند نزدیکم شد و دقیقا جلوم زانو زد و گفت
بیمار: بنظرت اگه اونا بفهمن باهات چیکار میکنن؟
خشک شده بودم و از ترس نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم
یعنی اونم مثل من اون کابوس هارو میبینه؟
با لکنتی که سعی در مخفی کردنش داشتم گفتم
ا.ت: منظورت...از...این ..حرفا چیه؟
در صدم ثانیه چهرش تغییر کرد و با حالت تهدید آمیز گفت
بیمار: خودتو به نفهمی نزن !! فقط ازت میخوام همچیو درست کنی
فقط تو میتونی این کارو انجام بدی!!
منو از شر این کابوس ها خلاص کن
ضربان قلبم هر ثانیه بیشتر میشد
منظورش از اینکه فقط من میتونم درستش کنم چی بود؟
با فکر اینکه شاید اون بهم بگه امیدوار گفتم
ا.ت: تو خبر داری درسته؟ چه اتفاقی داره میوفته؟
هیستریک خنده ای کردو با تمسخر گفت
بیمار: اینو من قرار نیست بگم!!
از جاش بلند شدو با اون پوزخند روی لبش ادامه داد
بیمار: فقط کاری که بهت گفته شده رو انجام بده و همه رو نجات بده
با شتاب از جام بلند شدم و خاستم چیزی بگم که حرفم با اومدن رئیس داخل اتاق قطع شد
۸.۱k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.