pawn/ ادامه پارت ۱۶۱
تهیونگ اشک تو چشمای ا/ت رو به وضوح دید...
وقتی ا/ت لباس رو سوزوند خیلی ناراحت شد اما همینکه ا/ت چشماش پر از اشک شد خیلی بیشتر ناراحتش کرد...
این بار با لحن مهربونی گفت: عزیزم... باور کن... منم زخمی ام... منم تو این سالای بدون تو بهم خوش نگذشته.... من یه جور زجر کشیدم... تو یه جور...
با انتقام دلت آروم نمیشه...
منو تو باید با هم زخمامونو درمان کنیم...
اگر کنار هم باشیم التیام پیدا میکنیم....
ا/ت سکوت کرده بود...
تهیونگ توی این لحظه نگاهی با حسرت به آتیش انداخت... حالا دیگه لباس کاملا سوخته بود... به ا/ت نگاه کرد...
تهیونگ: امروزم موفق شدی دلمو دوباره بشکنی... ولی... الان خوشحالی؟...
ا/ت بدون اینکه جوابی بده ازش دور شد....
************************************
تهیونگ حدود نیم ساعت توی اون سرما... کنار دریا موند...
تا زمانیکه آتیش کاملا خاموش شد بهش نگاه میکرد....
ا/ت توی ویلا بود... گهگاهی به تهیونگ نگاهی گذرا مینداخت... حرفاش توی ذهنش مرور میشد... " الان خوشحالی؟"...
ولی نه! خوشحال نبود! چون کسی رو آزار میداد که خودش هم عاشقش بود...
************************
تهیونگ مجبور بود برگرده شرکت... و بعد بره دنبال یوجین...
برای همین کمی قبل از ا/ت از اونجا رفت...
*****************************
ظهر....
یوجین توی مهدکودک بود...
وقتی تایمشون تموم شد کیفشو برداشت و همراه با همه ی دوستاش بیرون رفتن...
همه ی بچه ها تک به تک همراه خانوادشون میرفتن...
یوجین دو دستی کیفشو جلوی خودش گرفته بود... با خوشحالی اطراف رو نگاه میکرد...
تهیونگ وارد حیاط مهد شد... یوجین کنار چن تا از دوستاش ایستاده بود... با دیدن تهیونگ سریع سمتش دوید...
تهیونگ با آغوش باز بهش لبخند زد...
یوجین توی آغوشش جا گرفت...
یه دفعه لبخند یوجین محو شد...
تهیونگ با دیدنش پرسید: چی شد ؟ چرا اخمات رفت تو هم؟
یوجین: واقعا به جای تهیونگ باید بگم بابا؟
تهیونگ: دوس نداری بهم بگی بابا؟
یوجین: دوس دارم
تهیونگ: پس چی شده عزیزم؟
یوجین: آخه تو اول دوستم بودی... بعد بابام شدی... نمیدونم کدومو بگم بهتره
تهیونگ: وقتی اولین بار بابا صدام زدی خیلی قشنگ بود
یوجین:پس همش میگم بابا... تازشم اگه بگم تهیونگ، دوستام نمیفهمن بابام اومده
تهیونگ: آره دختر قشنگم... حالا بگو ببینم... کجا میخوای ببرمت؟
یوجین: بریم پیش ماما
تهیونگ: باشه....
وقتی ا/ت لباس رو سوزوند خیلی ناراحت شد اما همینکه ا/ت چشماش پر از اشک شد خیلی بیشتر ناراحتش کرد...
این بار با لحن مهربونی گفت: عزیزم... باور کن... منم زخمی ام... منم تو این سالای بدون تو بهم خوش نگذشته.... من یه جور زجر کشیدم... تو یه جور...
با انتقام دلت آروم نمیشه...
منو تو باید با هم زخمامونو درمان کنیم...
اگر کنار هم باشیم التیام پیدا میکنیم....
ا/ت سکوت کرده بود...
تهیونگ توی این لحظه نگاهی با حسرت به آتیش انداخت... حالا دیگه لباس کاملا سوخته بود... به ا/ت نگاه کرد...
تهیونگ: امروزم موفق شدی دلمو دوباره بشکنی... ولی... الان خوشحالی؟...
ا/ت بدون اینکه جوابی بده ازش دور شد....
************************************
تهیونگ حدود نیم ساعت توی اون سرما... کنار دریا موند...
تا زمانیکه آتیش کاملا خاموش شد بهش نگاه میکرد....
ا/ت توی ویلا بود... گهگاهی به تهیونگ نگاهی گذرا مینداخت... حرفاش توی ذهنش مرور میشد... " الان خوشحالی؟"...
ولی نه! خوشحال نبود! چون کسی رو آزار میداد که خودش هم عاشقش بود...
************************
تهیونگ مجبور بود برگرده شرکت... و بعد بره دنبال یوجین...
برای همین کمی قبل از ا/ت از اونجا رفت...
*****************************
ظهر....
یوجین توی مهدکودک بود...
وقتی تایمشون تموم شد کیفشو برداشت و همراه با همه ی دوستاش بیرون رفتن...
همه ی بچه ها تک به تک همراه خانوادشون میرفتن...
یوجین دو دستی کیفشو جلوی خودش گرفته بود... با خوشحالی اطراف رو نگاه میکرد...
تهیونگ وارد حیاط مهد شد... یوجین کنار چن تا از دوستاش ایستاده بود... با دیدن تهیونگ سریع سمتش دوید...
تهیونگ با آغوش باز بهش لبخند زد...
یوجین توی آغوشش جا گرفت...
یه دفعه لبخند یوجین محو شد...
تهیونگ با دیدنش پرسید: چی شد ؟ چرا اخمات رفت تو هم؟
یوجین: واقعا به جای تهیونگ باید بگم بابا؟
تهیونگ: دوس نداری بهم بگی بابا؟
یوجین: دوس دارم
تهیونگ: پس چی شده عزیزم؟
یوجین: آخه تو اول دوستم بودی... بعد بابام شدی... نمیدونم کدومو بگم بهتره
تهیونگ: وقتی اولین بار بابا صدام زدی خیلی قشنگ بود
یوجین:پس همش میگم بابا... تازشم اگه بگم تهیونگ، دوستام نمیفهمن بابام اومده
تهیونگ: آره دختر قشنگم... حالا بگو ببینم... کجا میخوای ببرمت؟
یوجین: بریم پیش ماما
تهیونگ: باشه....
۳۰.۰k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.