پارت ۱۹ : پادشاه من
ا.ت توی این چند وقت که کوک رفته بود خیلی غمگین بود و اصلا حالش خوب نبود حالا فهمیده بود قلبشو به پادشاه سرد چوسان باخته بود
کوک از همون لحظه که ا.ت رو دیده بود قلبشو بهش باخته بود و قلبش برای دیدن ملکه کوچولوش حسابی بی قراری میکرد
از زبان ا.ت
امروزم مثل روزای دیگه گذشت
ا.ت خیلی بی حس یه جا نشسته بود که بورام اومد تو
بورام : بانوی من بانوی من امپراطور اومدن
ا.ت انگار دنیا رو بهش دادن سریع بلند شد و رفت به دروازه تا کوک رو دید رفت جلو و بهش تعظیم کرد و خوش آمد گفت ولی کوک چیزی نگفت و سریع رفت بغلش کرد ا.ت همه متقابلا با همه عشق و وجودی که توی دلش داشت بغلش کرد
کوک : سلام ملکه کوچولو ی من
وقت ناهار بود
ا.ت و کوک مشغول خوردن بودن ا.ت خیلی کم میخورد و بیشتر خوردن با غذاش بازی میکرد
و این کوک رو عصبی کرد بود
کوک : ا.ت چرا با غذات بازی میکنی ( عصبی ولی آروم )
ا.ت : نمیتونم بخورم
کوک : معده تو مال آدم یا گنجیشک
و بلند شد و رفت سمت ا.ت اون رو توی بغل خودش نشوند و شروع کرد با چوب غذا خوری ( چاپستیک ) انواع غذا ها رو داخل ظرف گذاشتن
بعد ظرف و گذاشت جلوی ا.ت و با چوب غذا خوری مقداری از غذا برداشت و جلوی دهن گرفت
کوک : بخور ( عصبی )
ا.ت : نمیتونم
کوک : بخور ( عصبی تر )
ا.ت شنیده بود کوک اگه عصبی بشه خیلی بد و وحشتناک میشه برای همین دهنش رو باز کرد و کوک غذا رو داخل دهن ا.ت گذاشت و ا.ت با بی میلی خورد
۲۰ دیقه بعد
ا.ت دیگه نمیتونست بخوره خیلی حالش بد بود
ا.ت : کوک دیگه نمیتونم بخورم
کوک : حرف نباشه
ا.ت : خواهش، میکنم دیگه حالم داره بعد میشه ( بغض صگی و شدید )
کوک : ا.ت حالت خوبه
ا.ت : دلم درد میکنه
کوک : خیلی خب العان پزشک و خبر میکنم
ات رو برآید استایل بغل کرد و بردش به خوابگاهش پزشک هم اومد پزشک بعد ار معاینه گفت : وای این معده خیلی کوچیکه بانو شما غدای زیادی خوردید و معدتون تحمل این همه غذا نداشته برای همین حالتون بد شده
کوک : بانو چون خیلی ضعیف بودن من مجبور به خوردن همچین حجم غذایی کردنشون
پزشک : دیگه انجام ندید و گرنه معده بانو ضعیف تر میشه، و همین دو تا قاشق غذا هم نمیتونه بخوره
کوک : خیله خب میتونی بری
پزشک رفت
کوک : ا.تمتاسفم
ا.ت : چیزی نیست
کوک : یکم استراحت کن من میرم
ولی برای شام میام به خوابگاهت
ا.ت با تکون دادن سر به بحث خاتمه داد
و چشماشو بست دلش میخواست بخوابه ولی درد دلش،نمیتونست و خیلی عذابش میداد
کوک از همون لحظه که ا.ت رو دیده بود قلبشو بهش باخته بود و قلبش برای دیدن ملکه کوچولوش حسابی بی قراری میکرد
از زبان ا.ت
امروزم مثل روزای دیگه گذشت
ا.ت خیلی بی حس یه جا نشسته بود که بورام اومد تو
بورام : بانوی من بانوی من امپراطور اومدن
ا.ت انگار دنیا رو بهش دادن سریع بلند شد و رفت به دروازه تا کوک رو دید رفت جلو و بهش تعظیم کرد و خوش آمد گفت ولی کوک چیزی نگفت و سریع رفت بغلش کرد ا.ت همه متقابلا با همه عشق و وجودی که توی دلش داشت بغلش کرد
کوک : سلام ملکه کوچولو ی من
وقت ناهار بود
ا.ت و کوک مشغول خوردن بودن ا.ت خیلی کم میخورد و بیشتر خوردن با غذاش بازی میکرد
و این کوک رو عصبی کرد بود
کوک : ا.ت چرا با غذات بازی میکنی ( عصبی ولی آروم )
ا.ت : نمیتونم بخورم
کوک : معده تو مال آدم یا گنجیشک
و بلند شد و رفت سمت ا.ت اون رو توی بغل خودش نشوند و شروع کرد با چوب غذا خوری ( چاپستیک ) انواع غذا ها رو داخل ظرف گذاشتن
بعد ظرف و گذاشت جلوی ا.ت و با چوب غذا خوری مقداری از غذا برداشت و جلوی دهن گرفت
کوک : بخور ( عصبی )
ا.ت : نمیتونم
کوک : بخور ( عصبی تر )
ا.ت شنیده بود کوک اگه عصبی بشه خیلی بد و وحشتناک میشه برای همین دهنش رو باز کرد و کوک غذا رو داخل دهن ا.ت گذاشت و ا.ت با بی میلی خورد
۲۰ دیقه بعد
ا.ت دیگه نمیتونست بخوره خیلی حالش بد بود
ا.ت : کوک دیگه نمیتونم بخورم
کوک : حرف نباشه
ا.ت : خواهش، میکنم دیگه حالم داره بعد میشه ( بغض صگی و شدید )
کوک : ا.ت حالت خوبه
ا.ت : دلم درد میکنه
کوک : خیلی خب العان پزشک و خبر میکنم
ات رو برآید استایل بغل کرد و بردش به خوابگاهش پزشک هم اومد پزشک بعد ار معاینه گفت : وای این معده خیلی کوچیکه بانو شما غدای زیادی خوردید و معدتون تحمل این همه غذا نداشته برای همین حالتون بد شده
کوک : بانو چون خیلی ضعیف بودن من مجبور به خوردن همچین حجم غذایی کردنشون
پزشک : دیگه انجام ندید و گرنه معده بانو ضعیف تر میشه، و همین دو تا قاشق غذا هم نمیتونه بخوره
کوک : خیله خب میتونی بری
پزشک رفت
کوک : ا.تمتاسفم
ا.ت : چیزی نیست
کوک : یکم استراحت کن من میرم
ولی برای شام میام به خوابگاهت
ا.ت با تکون دادن سر به بحث خاتمه داد
و چشماشو بست دلش میخواست بخوابه ولی درد دلش،نمیتونست و خیلی عذابش میداد
۹.۲k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.