دو پارتی کوکـــ1
*من جونگکوک و کسی ک هرشب با یکیه نشون ندادم. من کلا تکپارتیام جوریه ک حسی ک موضوع داره و میخوام ب خواننده وارد کنم، ن اینکه ی داستان واسه سرگرمی بنویسم. اینم فقط ی فیکه اعضا کسی نیست ک هرشب با یکی باشن*
#با_فهم_باشید
اون همه ی تلاششو کرده بود، ولی چه فایده؟...بدست اوردن کسی ک هیچ احساسی نداره، هر شب باره، فرقی نداره با کی لاس میزنه کار اسونی نبود...اصلا مگه اینجور ادما خودشون کنترل خودشون و دارن ک ی نفر دیگه بخواد کنترلشون کنه؟...
شده بود بِچی ک هروقت کوک میخواست واسش ظاهر میشد...واسش مهم نبود...حاظر بود بِچی باشه ک همه ازش تنفر دارن، ولی فقط بتونه لمسای کوک و داشته باشه...اون فقط اونقدر عاشقش شده بود ک نمیدونست باید چیکار کنه...تقصیر خودشم نیست، تقصیر ادماییه ک بهش یاد دادن کسی باشه ک بقیه دوس دارن...
ازون مهمونی کثیف برگشت...منتظر بود کوک بهش زنگ بزنه...دیگ عادت کرده بود، میدونست هروقت ک مست میشه راهشو سمت خونه ی ات گم میکنه...
بالاخره رسید...کلی باهم حرف زدن، فیلم دیدن، گریه کردن، خندیدن، دقیقا مثل بقیه شبها...کوک ک رفتاراش دست خودش نبود، شروع کرد ب بوسیدن ات...ولی قبل از ادامه دادن خواسته هاش، ات متوقفش کرد...حقم داشت...حس میکرد انقدر حقیر شده ک از نظر کوک بِچیه ک هروقت بخواد هست...
+جونگکوکا...
کوک درگیر بوسیدن گردن ات بود...تو همون حالت، ات سرشو بالا اورد...
+خسته شدم از رفتارای عجیبت...نمیخوای بفهمی؟ تو هر شرایطی ک بودم گذاشتم بری و بیای...گذاشتم استراحت کنی زمانی ک کل شب و گریه میکردم...نمیخوای بفهمی چقدر تلاش کردم تا بهترینه زندگیت باشم؟...
درسته جونگکوک داشت اون بالا بالا ها با هوریا تاس مینداخت *ازین اصطلاح خیلی خوشم اومده💔* ولی بازهم متوجه میشد دور و ورش چ اتفاقاتی داره میوفته...نمیتونست درک کنه ولی اون حس بدی ک ات داشت و جذب کرد...انگار متوجه جو ابی شده بود...با چشمایی ک از تعجب گرد شده بود، سوالی ب ات نگاه کرد...
*ابی=غمگین*
#با_فهم_باشید
اون همه ی تلاششو کرده بود، ولی چه فایده؟...بدست اوردن کسی ک هیچ احساسی نداره، هر شب باره، فرقی نداره با کی لاس میزنه کار اسونی نبود...اصلا مگه اینجور ادما خودشون کنترل خودشون و دارن ک ی نفر دیگه بخواد کنترلشون کنه؟...
شده بود بِچی ک هروقت کوک میخواست واسش ظاهر میشد...واسش مهم نبود...حاظر بود بِچی باشه ک همه ازش تنفر دارن، ولی فقط بتونه لمسای کوک و داشته باشه...اون فقط اونقدر عاشقش شده بود ک نمیدونست باید چیکار کنه...تقصیر خودشم نیست، تقصیر ادماییه ک بهش یاد دادن کسی باشه ک بقیه دوس دارن...
ازون مهمونی کثیف برگشت...منتظر بود کوک بهش زنگ بزنه...دیگ عادت کرده بود، میدونست هروقت ک مست میشه راهشو سمت خونه ی ات گم میکنه...
بالاخره رسید...کلی باهم حرف زدن، فیلم دیدن، گریه کردن، خندیدن، دقیقا مثل بقیه شبها...کوک ک رفتاراش دست خودش نبود، شروع کرد ب بوسیدن ات...ولی قبل از ادامه دادن خواسته هاش، ات متوقفش کرد...حقم داشت...حس میکرد انقدر حقیر شده ک از نظر کوک بِچیه ک هروقت بخواد هست...
+جونگکوکا...
کوک درگیر بوسیدن گردن ات بود...تو همون حالت، ات سرشو بالا اورد...
+خسته شدم از رفتارای عجیبت...نمیخوای بفهمی؟ تو هر شرایطی ک بودم گذاشتم بری و بیای...گذاشتم استراحت کنی زمانی ک کل شب و گریه میکردم...نمیخوای بفهمی چقدر تلاش کردم تا بهترینه زندگیت باشم؟...
درسته جونگکوک داشت اون بالا بالا ها با هوریا تاس مینداخت *ازین اصطلاح خیلی خوشم اومده💔* ولی بازهم متوجه میشد دور و ورش چ اتفاقاتی داره میوفته...نمیتونست درک کنه ولی اون حس بدی ک ات داشت و جذب کرد...انگار متوجه جو ابی شده بود...با چشمایی ک از تعجب گرد شده بود، سوالی ب ات نگاه کرد...
*ابی=غمگین*
۳۵.۰k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.