بی رحم تر از همه/پارت ۱۷۴
روز بعد...
از زبان جونگکوک:
امروز رفتم که با هانا حرف بزنم... باید میرفتم دفترش... چون اول روز خونه نبود... وارد دفترش که شدم از منشیش پرسیدم: میتونم خانوم لی رو ببینم؟
منشی: لطفا چند دقیقه صبر کنید چون دارن با یکی از موکلاشون صحبت میکنن...بعدش شما میتونید برید
جونگکوک: اکی...
از زبان هانا:
با یکی از موکلام که پروندش رو تموم کرده بودم داشتم صحبت میکردم... خیلی خوشحال بود از نتیجه کار... بعد اینکه صحبتمون تموم شد خداحافظی کرد و بیرون رفت... سرمو انداختم و مشغول تکمیل یه پرونده شدم... در اتاقم زده شد... گفتم: بفرمایید
هنوز سرمو بالا نگرفته بودم... گفتم: بفرمایید بشینید چن لحظه این پرونده رو تکمیل کنم در خدمتتون هستم
جونگکوک: ولی کار من خیلی واجب تر از اینه که صبر کنم...
سرمو بالا گرفتم... دیدم جونگکوکه... خیلی تعجب کردم... گفتم: ببخشید... نفهمیدم تویی... اتفاقی افتاده؟ نکنه هایون چیزیش شده؟
جونگکوک: نه... هایون خوبه... ولی به کمکت احتیاج دارم
هانا: در چه مورد؟
جونگکوک: باید همین امروز هایونو برگردونیم سئول وگرنه ممکنه اتفاق بدی براش بیفته
هانا: یعنی چی؟ میشه واضح تر توضیح بدی؟ دارم نگران میشم
جونگکوک: نمیخواد نگران بشی... هایون پیش تهیونگ جاش امنه... ولی دیگه امروز باید برگرده... اصلا هم قانع نمیشه که بیاد
هانا: خب حالا برنامت چی هست؟ هرچی باشه برای خواهرم انجامش میدم
جونگکوک: نمیخواد کار خاصی بکنی... فقط مجبورم به هایون بگم که تو تصادف کردی و اگه باهات تماس گرفت و چیزی در این باره پرسید جواب بدی و تایید کنی
هانا: چی... ب...باشه... به هر حال اون لجبازه خودم میشناسمش
جونگکوک: من میخوام بکشونمش خونه ی تو... پس هر وقت باهات تماس گرفتم خونه باش... البته باید خودتو به بدحالی بزنی... مثلا الکی دستتو گچ بگیری
هانا: باشه...میرم بیمارستان اینکارو انجام میدم... البته با این ترسی که به جونم انداختی دیگه یه لحظم نمیتونم اینجا بمونم... همین الان میرم خونه...
جونگکوک سرشو تکون داد و گفت: خب دیگه من میرم... وقتی برگشت بره گفتم: جونگکوکا
جونگکوک: بله؟
هانا: مراقب هایون هستی دیگه نه؟ اون بارداره... نباید همچین خبر بدی رو یهو بهش بگی...
جونگکوک کمی بهم نزدیکتر شد و گفت: میدونم... نگران نباش....
بعدشم از اتاقم رفت بیرون...
بعد از رفتنش زیاد نتونستم بمونم... بیقرار شدم و جمع و جور کردم که برم خونه...
از زبان جونگکوک:
وقتی از اونجا رفتم با یه سیمکارت و گوشی جدید به هایونزنگ زدم... هایون گوشی رو برداشت و گفت: الو... جونگکوک
جونگکوک: حالت خوبه هایون؟
هایون: بد نیستم... چی شده که به من زنگ زدی
جونگکوک: راستش... میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اصلا نمیخواد بترسی فقط حق داری که خبر داشته باشی
هایون: زود بگو جونگکوک... چی شده؟
جونگکوک: گفتم که آروم باش... هانا یکم کسالت پیدا کرده... ازم خواسته که بهت بگم برگردی پیشش و مراقبش باشی
هایون: جونگکوک درست بگو چی شده؟
جونگکوک: گفتم که نگران نشو ... یه تصادف کوچیک داشته که الانم تو خونه داره استراحت میکنه... حتی توی بیمارستانم نیست
هایون: واقعا؟
جونگکوک: آره... ولی میخواد که تو پیشش باشی
هایون: باشه... من یکم دیگه راه میفتم
جونگکوک: خوبه...
وقتی گوشیو قطع کردم به شوگا هیونگ زنگ زدم...
شوگا: الو... جونگکوک
جونگکوک: انجام شد هیونگ... هایون برمیگرده
شوگا: خوبه...
از زبان جونگکوک:
امروز رفتم که با هانا حرف بزنم... باید میرفتم دفترش... چون اول روز خونه نبود... وارد دفترش که شدم از منشیش پرسیدم: میتونم خانوم لی رو ببینم؟
منشی: لطفا چند دقیقه صبر کنید چون دارن با یکی از موکلاشون صحبت میکنن...بعدش شما میتونید برید
جونگکوک: اکی...
از زبان هانا:
با یکی از موکلام که پروندش رو تموم کرده بودم داشتم صحبت میکردم... خیلی خوشحال بود از نتیجه کار... بعد اینکه صحبتمون تموم شد خداحافظی کرد و بیرون رفت... سرمو انداختم و مشغول تکمیل یه پرونده شدم... در اتاقم زده شد... گفتم: بفرمایید
هنوز سرمو بالا نگرفته بودم... گفتم: بفرمایید بشینید چن لحظه این پرونده رو تکمیل کنم در خدمتتون هستم
جونگکوک: ولی کار من خیلی واجب تر از اینه که صبر کنم...
سرمو بالا گرفتم... دیدم جونگکوکه... خیلی تعجب کردم... گفتم: ببخشید... نفهمیدم تویی... اتفاقی افتاده؟ نکنه هایون چیزیش شده؟
جونگکوک: نه... هایون خوبه... ولی به کمکت احتیاج دارم
هانا: در چه مورد؟
جونگکوک: باید همین امروز هایونو برگردونیم سئول وگرنه ممکنه اتفاق بدی براش بیفته
هانا: یعنی چی؟ میشه واضح تر توضیح بدی؟ دارم نگران میشم
جونگکوک: نمیخواد نگران بشی... هایون پیش تهیونگ جاش امنه... ولی دیگه امروز باید برگرده... اصلا هم قانع نمیشه که بیاد
هانا: خب حالا برنامت چی هست؟ هرچی باشه برای خواهرم انجامش میدم
جونگکوک: نمیخواد کار خاصی بکنی... فقط مجبورم به هایون بگم که تو تصادف کردی و اگه باهات تماس گرفت و چیزی در این باره پرسید جواب بدی و تایید کنی
هانا: چی... ب...باشه... به هر حال اون لجبازه خودم میشناسمش
جونگکوک: من میخوام بکشونمش خونه ی تو... پس هر وقت باهات تماس گرفتم خونه باش... البته باید خودتو به بدحالی بزنی... مثلا الکی دستتو گچ بگیری
هانا: باشه...میرم بیمارستان اینکارو انجام میدم... البته با این ترسی که به جونم انداختی دیگه یه لحظم نمیتونم اینجا بمونم... همین الان میرم خونه...
جونگکوک سرشو تکون داد و گفت: خب دیگه من میرم... وقتی برگشت بره گفتم: جونگکوکا
جونگکوک: بله؟
هانا: مراقب هایون هستی دیگه نه؟ اون بارداره... نباید همچین خبر بدی رو یهو بهش بگی...
جونگکوک کمی بهم نزدیکتر شد و گفت: میدونم... نگران نباش....
بعدشم از اتاقم رفت بیرون...
بعد از رفتنش زیاد نتونستم بمونم... بیقرار شدم و جمع و جور کردم که برم خونه...
از زبان جونگکوک:
وقتی از اونجا رفتم با یه سیمکارت و گوشی جدید به هایونزنگ زدم... هایون گوشی رو برداشت و گفت: الو... جونگکوک
جونگکوک: حالت خوبه هایون؟
هایون: بد نیستم... چی شده که به من زنگ زدی
جونگکوک: راستش... میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اصلا نمیخواد بترسی فقط حق داری که خبر داشته باشی
هایون: زود بگو جونگکوک... چی شده؟
جونگکوک: گفتم که آروم باش... هانا یکم کسالت پیدا کرده... ازم خواسته که بهت بگم برگردی پیشش و مراقبش باشی
هایون: جونگکوک درست بگو چی شده؟
جونگکوک: گفتم که نگران نشو ... یه تصادف کوچیک داشته که الانم تو خونه داره استراحت میکنه... حتی توی بیمارستانم نیست
هایون: واقعا؟
جونگکوک: آره... ولی میخواد که تو پیشش باشی
هایون: باشه... من یکم دیگه راه میفتم
جونگکوک: خوبه...
وقتی گوشیو قطع کردم به شوگا هیونگ زنگ زدم...
شوگا: الو... جونگکوک
جونگکوک: انجام شد هیونگ... هایون برمیگرده
شوگا: خوبه...
۱۳.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.