/ Turn hate into love / p.4 /
میترسیدم کاری بکنه چون تو تولد 9 سالگیم هم خرابکاری به بار آورد.
دم در حیاط، تهیونگو دیدم که یه قیچی دستشه و داره با دوستاش حرف میزنه. رفتم پیشش به بهانه اینکه بابام کارش داره.
تهیونگ: اوو بانوی جشن تشریف آوردن. چرا اومدی اینجا؟( با پوزخند و نگاه سرد )
ا.ت: امم خب.، بابام کارت داره.
تهیونگ: اوکی
قیچی رو داد دست دوستش و رفت. منم رفتم تو. یکم گذشت خداروشکر چیزی نشد. اما موقعی که کیک رو آوردن و آهنگ پلی شد، یهو آهنگ قطع شد و برقا رفت. یچیزی هم مثل لوستر یا نمیدونم چی افتاد رو کیکم.
همه چراغ قوه های گوشی هاشون رو روشن کردن. داشتن یه نفرو خبر میکردن بره مشکلو حل کنه، که چشمم به تهیونگ افتاد. یه گوشه سالن وایساده بود و دستاش تو جیبش بود. داشت با دوستاش آروم میخندیدن.
بدون اینکه کسی بفهمه رفتم کنارش با بغض گفتم:
ا.ت: چرا اینکارو کردی؟؟ فک کردم عوض شدی نگو هنوز بچه ای.
تهیونگ: میدونی که ازت متنفرم ( با پوزخند )
اشکم داشت میومد. سریع رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم. ما دیگه همدیگه رو ندیدیم که دو هفته بعدش بابام گفت باید بریم سئول.
" پایان فلش بک "
سوجی: اره یادمه چه تولدی شدا. دیگه بعد از اون تولد همدیگه رو ندیدین؟
ا.ت: نه، هرموقع اومدم به عمه هام سر بزنم یا سفر بوده یا خونه دوستاش. اصا فک کنم قیافش رو یادم رفته.
سوجی: وقتی دبستان بودیم که روش کراش داشتی کلک ( با خنده)
ا.ت: وای یادم ننداز، بعد اون موقع حسی بهش ندارم مثل غریبه اس برام. دیگه فراموشش کردم.
سوجی: من اگه جای تو بودم تا الان افسردگی میگرفتم.( با خنده)
ا.ت: خب دیگه دیره بهتره بریم خونه
سوجی: باش، فردا با هم حرف میزنیم.
ا.ت: اوکی. بای بای
" ویو ا.ت "
از هم خداحافظی کردیم و رفتیم. منم رفتم خونه. وقتی رسیدم همه خواب بودن. با اینکه خونه مادربزرگمه ولی عمه هام بیشتر موقع ها اونجان. رفتم تو اتاقم و خوابیدم.
~صبح~
ساعت 10 بیدار شدم و یه قهوه خوردم. با بقیه یکم حرف زدیم و من برگشتم اتاقم. امروز باید یکم درس بخونم.
با اینکه الان وسط تابستونه ولی هواشناسی امروز بارونی زده. چه جالب! اما فکر نکنم بارون بیاد.
من باید امروز برم یه کتاب کمک درسی از کتاب فروشی بگیرم. پس یه ذره درس میخونم تا عصر شه.
"ساعت 4 عصر"
وای اصلا نفهمیدم چقدر گذشت. فک کنم زیادی سرگرم درس خوندن شدم. لباس های مشکی بیرونیمو پوشیدم و رفتم دم در که کفش بپوشم.
عمه.ا : ا.ت دخترم چتر نمی بری؟
ا.ت: نه عمه بارون کجا بود تو این گرمای تابستون.
عمه.ا: باشه مراقب خودت باش زود برگردیا!
ا.ت: باشه عمه خدافظ
از خونه زدم بیرون و به سمت کتابفروشی حرکت کردم......
دم در حیاط، تهیونگو دیدم که یه قیچی دستشه و داره با دوستاش حرف میزنه. رفتم پیشش به بهانه اینکه بابام کارش داره.
تهیونگ: اوو بانوی جشن تشریف آوردن. چرا اومدی اینجا؟( با پوزخند و نگاه سرد )
ا.ت: امم خب.، بابام کارت داره.
تهیونگ: اوکی
قیچی رو داد دست دوستش و رفت. منم رفتم تو. یکم گذشت خداروشکر چیزی نشد. اما موقعی که کیک رو آوردن و آهنگ پلی شد، یهو آهنگ قطع شد و برقا رفت. یچیزی هم مثل لوستر یا نمیدونم چی افتاد رو کیکم.
همه چراغ قوه های گوشی هاشون رو روشن کردن. داشتن یه نفرو خبر میکردن بره مشکلو حل کنه، که چشمم به تهیونگ افتاد. یه گوشه سالن وایساده بود و دستاش تو جیبش بود. داشت با دوستاش آروم میخندیدن.
بدون اینکه کسی بفهمه رفتم کنارش با بغض گفتم:
ا.ت: چرا اینکارو کردی؟؟ فک کردم عوض شدی نگو هنوز بچه ای.
تهیونگ: میدونی که ازت متنفرم ( با پوزخند )
اشکم داشت میومد. سریع رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم. ما دیگه همدیگه رو ندیدیم که دو هفته بعدش بابام گفت باید بریم سئول.
" پایان فلش بک "
سوجی: اره یادمه چه تولدی شدا. دیگه بعد از اون تولد همدیگه رو ندیدین؟
ا.ت: نه، هرموقع اومدم به عمه هام سر بزنم یا سفر بوده یا خونه دوستاش. اصا فک کنم قیافش رو یادم رفته.
سوجی: وقتی دبستان بودیم که روش کراش داشتی کلک ( با خنده)
ا.ت: وای یادم ننداز، بعد اون موقع حسی بهش ندارم مثل غریبه اس برام. دیگه فراموشش کردم.
سوجی: من اگه جای تو بودم تا الان افسردگی میگرفتم.( با خنده)
ا.ت: خب دیگه دیره بهتره بریم خونه
سوجی: باش، فردا با هم حرف میزنیم.
ا.ت: اوکی. بای بای
" ویو ا.ت "
از هم خداحافظی کردیم و رفتیم. منم رفتم خونه. وقتی رسیدم همه خواب بودن. با اینکه خونه مادربزرگمه ولی عمه هام بیشتر موقع ها اونجان. رفتم تو اتاقم و خوابیدم.
~صبح~
ساعت 10 بیدار شدم و یه قهوه خوردم. با بقیه یکم حرف زدیم و من برگشتم اتاقم. امروز باید یکم درس بخونم.
با اینکه الان وسط تابستونه ولی هواشناسی امروز بارونی زده. چه جالب! اما فکر نکنم بارون بیاد.
من باید امروز برم یه کتاب کمک درسی از کتاب فروشی بگیرم. پس یه ذره درس میخونم تا عصر شه.
"ساعت 4 عصر"
وای اصلا نفهمیدم چقدر گذشت. فک کنم زیادی سرگرم درس خوندن شدم. لباس های مشکی بیرونیمو پوشیدم و رفتم دم در که کفش بپوشم.
عمه.ا : ا.ت دخترم چتر نمی بری؟
ا.ت: نه عمه بارون کجا بود تو این گرمای تابستون.
عمه.ا: باشه مراقب خودت باش زود برگردیا!
ا.ت: باشه عمه خدافظ
از خونه زدم بیرون و به سمت کتابفروشی حرکت کردم......
۲.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.