Miss Victoria`s mansion
داستان عمارت دوشیزه ویکتوریا
از زبان راوی :
ویکتوریا تک دختر خانواده بود پدر و مادر ویکتوریا حاکم کل اون سرزمین بودن ؛ ولی به مشکلی خوردند با ته کشیدن خزانه باید ویکتوریا رو به عقد پسر حاکم سرزمین همسایه دربیارن
خب دیگه بریم سراغ خود داستان
روز دیدار فرا رسید با موافقت هردو خانواده ازدواج ویکتور با ویکتوریا قطعی شد
پسر و دختر حتی بار هم همو ندیده بودن وامروز فقط برای تمرین روز عروسی اومده بودن
ندیمهی عمارت (الی) به ویکتوریا در پوشیدن لباسش کمک میکرد ویکتوریا همین طور که با خودش فکر میکر گفت
":"الی ، اگه منو ویکتور از هم خوشمون نیاد چی؟ اگه تا آخر عمرم پیش کسی که دوسش ندارم بمونم چی ؟
ناگهان پدر مادر ویکتوریا اومد داخل اتاق مادر ویکتوریا گفت : تو به این چیزا فکر میکنی ؟ حتی اگه ازش خوشت نیاد باید باش ازدواج فک کردی منو پدرت به هم علاقهای داریم؟
ویکتوریا: یعنی حتی قد یه سر سوزن از همخوشتون نمیاد
پدر ویکتوریا: معلومه که نه! حالا آماده شو به زودی میرسن اینجا
بعد از رفتن پدر و مادر ویکتوریا
الی گفت: نگران نباش دخترکم تو دل مهربونی اونم پسر خیلی خوبیه مطمئنم
از هم خوشتون میاد، خیلیخب اینم از برو، پایین منتظرتن
ویکتوریا یکی یکی پله هارو پایین میومد اما سالن عمارت خالی بود دخترک با چشم هاش دنبال پدر و مادرش میگشت همین طوری اطراف سالن رو با چشماش دور میزد به پسری بلد قد با موهای مشکی بر خورد ویکتوریا یه سمت پسر رفت و گفت: سلام، تو حتماً باید ویکتور باشی درسته ؟
پسر سمت صدا برگشت وگفت : بله ، خودمم توهم حتما دوشیزه ًویکتوریا هستی درسته ؟
ناگهان مادر ویکتوریا وارد و گفت:ویکتوریا (با داد) اینجا چیکار میکنین همه منتظر شمان
هردو وارد اتاق تمرین شدن و اون روز هم به خوبی گذشت همه مشتاقانه منتظر روز عروسی بودن و بلاخره اون روز هم فرا میرسه همه شاد و خوشحال حتی عروس و داماد که به اجبار با هم ازدواج کردن
عروسی تموم شد وارد عمارت شدن همون جایی که اولین بار همو دیدن
ویکتور : تو اینجا تنها زندگی میکردی ؟
ویکتوریا: نه ندیمهام الی پیش بود در واقع باید بگم بیشتر شبیه دوستمه تا ندیمه .... میشه بگم بیاد اینجا الی زن خیلی مهربونیه دوست دارم پیشم باشه
ویکتور :البته میتونی بگی بیاد راستش از سرزمین همسایه ماموریت زیاد میگیرم ممکنه بیشتر وقتا تنها باشی اینطوری خیالمم راحته که یکی کنارت هست
از زبان راوی :
از اونجایی که برای ارث و میراث خانوادگی و ادامه دار کردن راه چند ساله به یک وارث احتیاج داشتنبه همین دلیل ویکتور وکتوریا دختری زیبا رو به نام آینیس به دنیا آوردن یکی از روزهای پاییزی
بقیش پارت بعد
والا اسم درس و حسابی به ذهنم نرسید به بزرگی خودتون ببخشین
از زبان راوی :
ویکتوریا تک دختر خانواده بود پدر و مادر ویکتوریا حاکم کل اون سرزمین بودن ؛ ولی به مشکلی خوردند با ته کشیدن خزانه باید ویکتوریا رو به عقد پسر حاکم سرزمین همسایه دربیارن
خب دیگه بریم سراغ خود داستان
روز دیدار فرا رسید با موافقت هردو خانواده ازدواج ویکتور با ویکتوریا قطعی شد
پسر و دختر حتی بار هم همو ندیده بودن وامروز فقط برای تمرین روز عروسی اومده بودن
ندیمهی عمارت (الی) به ویکتوریا در پوشیدن لباسش کمک میکرد ویکتوریا همین طور که با خودش فکر میکر گفت
":"الی ، اگه منو ویکتور از هم خوشمون نیاد چی؟ اگه تا آخر عمرم پیش کسی که دوسش ندارم بمونم چی ؟
ناگهان پدر مادر ویکتوریا اومد داخل اتاق مادر ویکتوریا گفت : تو به این چیزا فکر میکنی ؟ حتی اگه ازش خوشت نیاد باید باش ازدواج فک کردی منو پدرت به هم علاقهای داریم؟
ویکتوریا: یعنی حتی قد یه سر سوزن از همخوشتون نمیاد
پدر ویکتوریا: معلومه که نه! حالا آماده شو به زودی میرسن اینجا
بعد از رفتن پدر و مادر ویکتوریا
الی گفت: نگران نباش دخترکم تو دل مهربونی اونم پسر خیلی خوبیه مطمئنم
از هم خوشتون میاد، خیلیخب اینم از برو، پایین منتظرتن
ویکتوریا یکی یکی پله هارو پایین میومد اما سالن عمارت خالی بود دخترک با چشم هاش دنبال پدر و مادرش میگشت همین طوری اطراف سالن رو با چشماش دور میزد به پسری بلد قد با موهای مشکی بر خورد ویکتوریا یه سمت پسر رفت و گفت: سلام، تو حتماً باید ویکتور باشی درسته ؟
پسر سمت صدا برگشت وگفت : بله ، خودمم توهم حتما دوشیزه ًویکتوریا هستی درسته ؟
ناگهان مادر ویکتوریا وارد و گفت:ویکتوریا (با داد) اینجا چیکار میکنین همه منتظر شمان
هردو وارد اتاق تمرین شدن و اون روز هم به خوبی گذشت همه مشتاقانه منتظر روز عروسی بودن و بلاخره اون روز هم فرا میرسه همه شاد و خوشحال حتی عروس و داماد که به اجبار با هم ازدواج کردن
عروسی تموم شد وارد عمارت شدن همون جایی که اولین بار همو دیدن
ویکتور : تو اینجا تنها زندگی میکردی ؟
ویکتوریا: نه ندیمهام الی پیش بود در واقع باید بگم بیشتر شبیه دوستمه تا ندیمه .... میشه بگم بیاد اینجا الی زن خیلی مهربونیه دوست دارم پیشم باشه
ویکتور :البته میتونی بگی بیاد راستش از سرزمین همسایه ماموریت زیاد میگیرم ممکنه بیشتر وقتا تنها باشی اینطوری خیالمم راحته که یکی کنارت هست
از زبان راوی :
از اونجایی که برای ارث و میراث خانوادگی و ادامه دار کردن راه چند ساله به یک وارث احتیاج داشتنبه همین دلیل ویکتور وکتوریا دختری زیبا رو به نام آینیس به دنیا آوردن یکی از روزهای پاییزی
بقیش پارت بعد
والا اسم درس و حسابی به ذهنم نرسید به بزرگی خودتون ببخشین
۲.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.