(توجه: این داستان برای سال ۱۹۸۳ هستش میشه گفت ۴۰ سال پیش)
(توجه: این داستان برای سال ۱۹۸۳ هستش میشه گفت ۴۰ سال پیش)
آدم میتونه خیلی مقاوم باشه...
خیلی تحمل کنه ...
توی سختی ها خم به ابروش نیاره
ولی هیچ وقت در برابر درد عشق عادی نمی مونه
در غیر این صورت اون چیزی که بهش میگن عشق...عشق نیست که
داستان ا/ت و تهیونگ از کجا شروع شد؟
چی باعث شد که هردو این درد رو تجربه کنن؟
ا/ت بعد از مدت ها درس خوندن بلاخره یه روز آزاد پیدا کرد که با دوستاش بره خرید
یه پیراهن قرمز با دامن چین دار پوشید
توی خیابون همه ی چشم ها روی اون بود... زیبایی اون پرستیدنی بود
رفت به کافه ای که دوستاش اونجا بودن
همینکه وارد شد چشمش به میز شماره ۴ خورد که دوستاش نشسته بودن و برای اون هم سفارش داده بودن
رفت و نشست پیششون و گفت: ببین کیا برای من سفارش دادن
امیلی با خنده گفت: خیلی خب این به جای سلامه؟
خندید و با همشون سلام کرد و گفت: اما من قهوه نمیخواستم که...
لیا خندید و گفت: قرار بود ست کنیم آخه
هووفی کشید ولی بخاطر دوستاش قهوشو کامل سر کشید
و اما این طرف داستان...
از وضعیت کثیف این زندگی دیگه خسته بود تا کی باید اینجوری بی رحم می بود؟
ای کاش هیچوقت پدر و مادرش اونو با یه بچه یک ساله تنها نمی گذاشتن اما حالا بخاطر تهیان برادرش مجبور بود هرطور شده این کارو انجام بده
اما حتی بعد از ۱۰ سال هنوز اون قلب شکسته ی اون پسر ۱۴ ساله رو داشت نه اون پسر ۲۴ ساله
کت قهوه ای رنگش رو پوشید و رفت به کافه ای که توش پیانو می نواخت
اون فقط میخواست طبیعی باشه و مثل بقیه مردم زندگی کنه وگرنه میلیارد ها پول روی حسابش بود که باعث میشد هیچوقت نیاز به کار نداشته باشه تا وقتی که اون کاری کثیف رو انجام میداد
به کافه رفت و روی صندلی پیانوی قهوه ای رنگش نشست
دستی روی پیانو کشید شاید این تنها لذتی بود که این زندگی بهش داده بود
شروع کرد به نواختن
ا/ت که عاشق پیانو بود توجهش رو به اون داد
همیشه میخواست اینجوری پیانو بزنه اما هیچوقت کسی بهش یاد نمیداد
دستاش رو زیر چونش گذاشت و با لذت بهش نگاه می کرد چقد که غرق اون آهنگ بود ...
بلاخره آهنگ تموم شد و همه براش دست زدن
این تنها چیزی بود که باعث میشد پسر کمی خوشحال باشه
حداقل میتونست بگه مردم رو آروم می کرد
بلند شد و سمت در رفت کارشو خوب انجام داده بود و دستمزدش هم آخر ماه می گرفت برای همین تصمیم گرفت برگرده خونه پیش برادرش تهیان
اما با صدای زیبای یه دختر ایستاد
برگشت سمت صدا و یه دختر زیبا با موهای موج دار دید
توی دلش به زیبایی اون دختر باور داشت ولی سنگ دل بودنش چیزی ازش کم نمی کرد
گفت: بله؟ با من کاری دارین؟
ا/ت اومد نزدیک تر و گفت: من خیلی وقته میخوام پیانو یاد بگیرم ولی کسی رو ندیده بودم مثل شما خوب پیانو بزنه؟
از کجا یاد گرفتید؟
این سوال دختر پسر رو توی خاطراتش غرق کرد
وقتی بچه بود روی پاهای پدرش می نشست و باهم برای نواختن پیانو خوشحال بودن
پس چرا این کارو کرد؟
چرا خوشحالی هاشو ازش گرفت و رفت؟
و هنوز که هنوزه بعد از ۱۰ سال هیچوقت برنگشته بود؟
_________________
خب گایز
فیک می نویسم ولی ممکنه بخاطر امتحانات دیر به دیر پارت بزارم اما سعی خودمو می کنم 🙂
آدم میتونه خیلی مقاوم باشه...
خیلی تحمل کنه ...
توی سختی ها خم به ابروش نیاره
ولی هیچ وقت در برابر درد عشق عادی نمی مونه
در غیر این صورت اون چیزی که بهش میگن عشق...عشق نیست که
داستان ا/ت و تهیونگ از کجا شروع شد؟
چی باعث شد که هردو این درد رو تجربه کنن؟
ا/ت بعد از مدت ها درس خوندن بلاخره یه روز آزاد پیدا کرد که با دوستاش بره خرید
یه پیراهن قرمز با دامن چین دار پوشید
توی خیابون همه ی چشم ها روی اون بود... زیبایی اون پرستیدنی بود
رفت به کافه ای که دوستاش اونجا بودن
همینکه وارد شد چشمش به میز شماره ۴ خورد که دوستاش نشسته بودن و برای اون هم سفارش داده بودن
رفت و نشست پیششون و گفت: ببین کیا برای من سفارش دادن
امیلی با خنده گفت: خیلی خب این به جای سلامه؟
خندید و با همشون سلام کرد و گفت: اما من قهوه نمیخواستم که...
لیا خندید و گفت: قرار بود ست کنیم آخه
هووفی کشید ولی بخاطر دوستاش قهوشو کامل سر کشید
و اما این طرف داستان...
از وضعیت کثیف این زندگی دیگه خسته بود تا کی باید اینجوری بی رحم می بود؟
ای کاش هیچوقت پدر و مادرش اونو با یه بچه یک ساله تنها نمی گذاشتن اما حالا بخاطر تهیان برادرش مجبور بود هرطور شده این کارو انجام بده
اما حتی بعد از ۱۰ سال هنوز اون قلب شکسته ی اون پسر ۱۴ ساله رو داشت نه اون پسر ۲۴ ساله
کت قهوه ای رنگش رو پوشید و رفت به کافه ای که توش پیانو می نواخت
اون فقط میخواست طبیعی باشه و مثل بقیه مردم زندگی کنه وگرنه میلیارد ها پول روی حسابش بود که باعث میشد هیچوقت نیاز به کار نداشته باشه تا وقتی که اون کاری کثیف رو انجام میداد
به کافه رفت و روی صندلی پیانوی قهوه ای رنگش نشست
دستی روی پیانو کشید شاید این تنها لذتی بود که این زندگی بهش داده بود
شروع کرد به نواختن
ا/ت که عاشق پیانو بود توجهش رو به اون داد
همیشه میخواست اینجوری پیانو بزنه اما هیچوقت کسی بهش یاد نمیداد
دستاش رو زیر چونش گذاشت و با لذت بهش نگاه می کرد چقد که غرق اون آهنگ بود ...
بلاخره آهنگ تموم شد و همه براش دست زدن
این تنها چیزی بود که باعث میشد پسر کمی خوشحال باشه
حداقل میتونست بگه مردم رو آروم می کرد
بلند شد و سمت در رفت کارشو خوب انجام داده بود و دستمزدش هم آخر ماه می گرفت برای همین تصمیم گرفت برگرده خونه پیش برادرش تهیان
اما با صدای زیبای یه دختر ایستاد
برگشت سمت صدا و یه دختر زیبا با موهای موج دار دید
توی دلش به زیبایی اون دختر باور داشت ولی سنگ دل بودنش چیزی ازش کم نمی کرد
گفت: بله؟ با من کاری دارین؟
ا/ت اومد نزدیک تر و گفت: من خیلی وقته میخوام پیانو یاد بگیرم ولی کسی رو ندیده بودم مثل شما خوب پیانو بزنه؟
از کجا یاد گرفتید؟
این سوال دختر پسر رو توی خاطراتش غرق کرد
وقتی بچه بود روی پاهای پدرش می نشست و باهم برای نواختن پیانو خوشحال بودن
پس چرا این کارو کرد؟
چرا خوشحالی هاشو ازش گرفت و رفت؟
و هنوز که هنوزه بعد از ۱۰ سال هیچوقت برنگشته بود؟
_________________
خب گایز
فیک می نویسم ولی ممکنه بخاطر امتحانات دیر به دیر پارت بزارم اما سعی خودمو می کنم 🙂
۱۹.۶k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.