رمان حامی
رمان حامی
پارت ۲۸ م:
جانا:
خب من میرم تو هم بیا صبحانه بخور بریم..
حامیم:
باش...
از زبان حامیم:
موهامو بستم، و یکم به صورتم اب زدم و رفتم صبحانه بخورم
بچه ها:
عه، صبحت بخیر حامیم...
حامیم:
صبح شما هم بخیر🙂🤍
باران:
ام حامیم بیا بشین صبحانتو بخور بریم...
حامیم:
باش.....
از زبان حامیم:
صبحانمو خوردم تموم شد و رفتم داخل اتاق که حاضر شم..
ی لباس سفید پوشیدم و ی شلوار کارگوی مشکی و ساعتمم انداختم...
و اومدم از اتاق بیرون که دیدم همه ی بچه ها هم همین تیپو زدن...
بچه ها:
عه😂💔
حامیم:
😂🤦♀
جانا:
خب بریم؟
بچه ها_حامیم:
بریم...
حامیم:
من میشینم پشت فرمون..
بچه ها:
عام باش
از زبان حامیم:
حرکت کردم به سمت خونه ی علیرضا....
این داستان ادامه دارد.. 🙂✨
پارت ۲۸ م:
جانا:
خب من میرم تو هم بیا صبحانه بخور بریم..
حامیم:
باش...
از زبان حامیم:
موهامو بستم، و یکم به صورتم اب زدم و رفتم صبحانه بخورم
بچه ها:
عه، صبحت بخیر حامیم...
حامیم:
صبح شما هم بخیر🙂🤍
باران:
ام حامیم بیا بشین صبحانتو بخور بریم...
حامیم:
باش.....
از زبان حامیم:
صبحانمو خوردم تموم شد و رفتم داخل اتاق که حاضر شم..
ی لباس سفید پوشیدم و ی شلوار کارگوی مشکی و ساعتمم انداختم...
و اومدم از اتاق بیرون که دیدم همه ی بچه ها هم همین تیپو زدن...
بچه ها:
عه😂💔
حامیم:
😂🤦♀
جانا:
خب بریم؟
بچه ها_حامیم:
بریم...
حامیم:
من میشینم پشت فرمون..
بچه ها:
عام باش
از زبان حامیم:
حرکت کردم به سمت خونه ی علیرضا....
این داستان ادامه دارد.. 🙂✨
۳.۳k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.