*فیک : در آغوش دو برادر
#𝐼𝓃_𝓉𝒽𝑒_𝒶𝓇𝓂𝓈_𝑜𝒻_𝓉𝓌𝑜_𝒷𝓇𝑜𝓉𝒽𝑒𝓇𝓈
پارت 3
هانول یه دختر کیوت که با پدرش زندگی میکنه و خیلی برونگراس و جیمین یه پسر که با مامانش رابطه ی خوبی نداره و با پدرش بهتر از مامانش رابطه اش و یونگی هم یه پسر که با مادرش زندگی میکنه و هیچ خبری از پدرش نداره و اونو تا حالا ندیده حالا این سه چجوری سر راه هم قرار میگیرن ؟؟؟!
___&&
با یونگی از خونه زدیم بیرون و حرکت کردیم سمت خونه جیحون
ویو شب *
جیحون: داشتم با هانول شام میخوردم که یهو زنگ در و زدن بلند شدم و رفتم درو باز کردم
(لبخند) چطوریید خوش اومدین بیاید تو
هی جون: خیلی ممنون
رفتم داخل و به هانول و یونگی گفتم برن بازی کنن
جیحون: خیر باشه چی شده
هی جون : خب راستش قضیه منو که میدونی
یونگی از سر اجبار به دنیا آومد نه من نه پدرش اونو نمیخواستیم و پدرش مارو ول کرد و اگه وقتی یونگی بزرگ بشه اینو بفهمه ازم متنفر میشه و من میخوام اون جوری بزرگ بشه که انگار اصلا من وجود نداشتم میشه ازت خواهش کنم یونگی و برام نگه داری و بزرگش کنی
جیحون: ولی اینجوری بدتر ازت متنفر میشه
هی جون : لطفا
بیا این پولو بگیر تمام زندگی من همینه لطفا قبولش کن و یونگی و بزرگ کن
جیحون : اممم باشه
هی جون: تشکر کردم و از خونه زدم بیرون تو راه کلی گریه کردم ووو.....
ویو جیحون*
دلم واقعا برای یونگی میسوزه برای چی باید این اتفاق براش بیوفته رفتم دوتاشون رو صدا زدم و اومدن تا شام و بخوریم
یونگی : عمو مامانم کجا ست؟
جیحون: اممم خوب یه کارایی داشت یه چند روزی تو رو سپرد دست من قرارع کلی با هانول بازی کنیااا خوشحال باش (لبخند)
ویو فردا صبح *
پارت 3
هانول یه دختر کیوت که با پدرش زندگی میکنه و خیلی برونگراس و جیمین یه پسر که با مامانش رابطه ی خوبی نداره و با پدرش بهتر از مامانش رابطه اش و یونگی هم یه پسر که با مادرش زندگی میکنه و هیچ خبری از پدرش نداره و اونو تا حالا ندیده حالا این سه چجوری سر راه هم قرار میگیرن ؟؟؟!
___&&
با یونگی از خونه زدیم بیرون و حرکت کردیم سمت خونه جیحون
ویو شب *
جیحون: داشتم با هانول شام میخوردم که یهو زنگ در و زدن بلند شدم و رفتم درو باز کردم
(لبخند) چطوریید خوش اومدین بیاید تو
هی جون: خیلی ممنون
رفتم داخل و به هانول و یونگی گفتم برن بازی کنن
جیحون: خیر باشه چی شده
هی جون : خب راستش قضیه منو که میدونی
یونگی از سر اجبار به دنیا آومد نه من نه پدرش اونو نمیخواستیم و پدرش مارو ول کرد و اگه وقتی یونگی بزرگ بشه اینو بفهمه ازم متنفر میشه و من میخوام اون جوری بزرگ بشه که انگار اصلا من وجود نداشتم میشه ازت خواهش کنم یونگی و برام نگه داری و بزرگش کنی
جیحون: ولی اینجوری بدتر ازت متنفر میشه
هی جون : لطفا
بیا این پولو بگیر تمام زندگی من همینه لطفا قبولش کن و یونگی و بزرگ کن
جیحون : اممم باشه
هی جون: تشکر کردم و از خونه زدم بیرون تو راه کلی گریه کردم ووو.....
ویو جیحون*
دلم واقعا برای یونگی میسوزه برای چی باید این اتفاق براش بیوفته رفتم دوتاشون رو صدا زدم و اومدن تا شام و بخوریم
یونگی : عمو مامانم کجا ست؟
جیحون: اممم خوب یه کارایی داشت یه چند روزی تو رو سپرد دست من قرارع کلی با هانول بازی کنیااا خوشحال باش (لبخند)
ویو فردا صبح *
۲.۴k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.