part27
"جیمین"
طرف ماه نشسته بودم که سنجاب از بین درختا اومد
جیمین : کجا بودی؟
سنجاب :....(یه چی بگم عصبی نمیشی؟)
جیمین : نه بگو
سنجاب :...(اون اقا بده که سرش رو سینه ملکه کیم بود هی اونو بو میکرد و بلندش کرده و بردتش تو اتاق تا اونی که صداش میزنن بانو ویژه لباساشو عوض کنن در حالی که لباساش زیادی پار و پوره بود و اقا بده وقتی بلندش کرد تقریبا دستش رو سینه هاش بود )
گرگ :...(تو اونجا بودی!)
جیمین :*عصبی*نمیزارین...نمیزارین ادم واسه یه لحظه اروم باشه*داد*
گرگ :...(ارباب،چشماتون حالت قرمز گرفته...لطفا عصبانی نشید..اینجوری از حال میرید)
جیمین : خفه شو!..مواظب قو ها باشید تا برگردم
گرگ و سنجاب :*بدون جواب*
شنلمو بردم و رفتم سمت قصر
"ات"
ندیمه ها لباسمو عوض کردن و داشتن موهامو مرتب میکردن
یونگی : من بابت همه چی متاسفم بانو کیم
ات : به دل نگیر..خیلیا هستن که تاج و تخت رو میخوان...جونگ کوک بود که رسما اعتراف کرد...برادرم و شما...دیگه عادت شده...ولی بعد مراسم تاج گزاری هیچ اتفاقی نمیوفته
یونگی : حالا که من جزئی از این قصر شدم..چه کاری از دستم برمیاد ؟
ات : اومممم...تو و کوک همکاری میکردین درسته
یونگی : خب...اره
یونگی تو ذهنش: تروخدا نگو که اینجا هم کارمو یکی باشه
ات : خب...چطوره که تو محافظ دومم باشی
یونگی تو ذهنش: لعنت!گفتش
ات : مشکلی هست؟
یونگی : خ..خیر بانو کیم...خوشحال میشم (ー_ー;)
ات : به نظر میاد که..پاهام دوباره ضعیف شدن
یونگی : اجازه هست کمکتون کنم که برای مراسم فردا اماده باشید ؟
ات : اره اره خیلی خوشحال میشم "ذوق"
بانو ویژه همراه ندیمه ها بیرون رفتن
یونگی جلوم اومد دستمو گرفت تا بلند شم
یونگی : بانو کیم...من کنجکاوم که چرا نمیتونید راه برید
ات : مریضم یونگی..نرمی استخوان دارم و همچنین بیشتر از این اتاقه
یونگی : هنوزم اینجا موندین؟
ات : کسی حرفامو باور نمیکنه اگه بهشون بگم...این اتاق اجدادمه...شاهزاده و پرنسس های قبل از من اینجا بودن و مردن...وقتی میخوابم صداهای وحشت ناکی میشنوم...یا دارن جیغ میکشن..یا گریه میکنن و کمک میخوان...و هر روز ضعیف تر میشم
یونگی : پس چرا برادرتون اینشکلی نشد
ات : من روی این تخت به دنیا اومدم ولی برادرم نه..برادرم پیش پدر پزشک کیم بدنیا اومد...و چون عاقبتم اینجوری بود...این اتاق به من تعلق گرف...از وقتی نوزاد بودم تو این اتاق بودم...وقتی یکم بزرگ شدم همش شاهزاده کیم کولم میکرد و باهم بازی میکردیم
یونگی : میخوای بگی که...
ات : تا چند سال دیگه شاید زنده نمونم...چون خیلی دارم لاغر میشم...ممکن بود همون بچگیم بمیرم...ولی اون لحظه بود که اشپز کیم به دادم رسید...هرگز فراموش نمیشه
طرف ماه نشسته بودم که سنجاب از بین درختا اومد
جیمین : کجا بودی؟
سنجاب :....(یه چی بگم عصبی نمیشی؟)
جیمین : نه بگو
سنجاب :...(اون اقا بده که سرش رو سینه ملکه کیم بود هی اونو بو میکرد و بلندش کرده و بردتش تو اتاق تا اونی که صداش میزنن بانو ویژه لباساشو عوض کنن در حالی که لباساش زیادی پار و پوره بود و اقا بده وقتی بلندش کرد تقریبا دستش رو سینه هاش بود )
گرگ :...(تو اونجا بودی!)
جیمین :*عصبی*نمیزارین...نمیزارین ادم واسه یه لحظه اروم باشه*داد*
گرگ :...(ارباب،چشماتون حالت قرمز گرفته...لطفا عصبانی نشید..اینجوری از حال میرید)
جیمین : خفه شو!..مواظب قو ها باشید تا برگردم
گرگ و سنجاب :*بدون جواب*
شنلمو بردم و رفتم سمت قصر
"ات"
ندیمه ها لباسمو عوض کردن و داشتن موهامو مرتب میکردن
یونگی : من بابت همه چی متاسفم بانو کیم
ات : به دل نگیر..خیلیا هستن که تاج و تخت رو میخوان...جونگ کوک بود که رسما اعتراف کرد...برادرم و شما...دیگه عادت شده...ولی بعد مراسم تاج گزاری هیچ اتفاقی نمیوفته
یونگی : حالا که من جزئی از این قصر شدم..چه کاری از دستم برمیاد ؟
ات : اومممم...تو و کوک همکاری میکردین درسته
یونگی : خب...اره
یونگی تو ذهنش: تروخدا نگو که اینجا هم کارمو یکی باشه
ات : خب...چطوره که تو محافظ دومم باشی
یونگی تو ذهنش: لعنت!گفتش
ات : مشکلی هست؟
یونگی : خ..خیر بانو کیم...خوشحال میشم (ー_ー;)
ات : به نظر میاد که..پاهام دوباره ضعیف شدن
یونگی : اجازه هست کمکتون کنم که برای مراسم فردا اماده باشید ؟
ات : اره اره خیلی خوشحال میشم "ذوق"
بانو ویژه همراه ندیمه ها بیرون رفتن
یونگی جلوم اومد دستمو گرفت تا بلند شم
یونگی : بانو کیم...من کنجکاوم که چرا نمیتونید راه برید
ات : مریضم یونگی..نرمی استخوان دارم و همچنین بیشتر از این اتاقه
یونگی : هنوزم اینجا موندین؟
ات : کسی حرفامو باور نمیکنه اگه بهشون بگم...این اتاق اجدادمه...شاهزاده و پرنسس های قبل از من اینجا بودن و مردن...وقتی میخوابم صداهای وحشت ناکی میشنوم...یا دارن جیغ میکشن..یا گریه میکنن و کمک میخوان...و هر روز ضعیف تر میشم
یونگی : پس چرا برادرتون اینشکلی نشد
ات : من روی این تخت به دنیا اومدم ولی برادرم نه..برادرم پیش پدر پزشک کیم بدنیا اومد...و چون عاقبتم اینجوری بود...این اتاق به من تعلق گرف...از وقتی نوزاد بودم تو این اتاق بودم...وقتی یکم بزرگ شدم همش شاهزاده کیم کولم میکرد و باهم بازی میکردیم
یونگی : میخوای بگی که...
ات : تا چند سال دیگه شاید زنده نمونم...چون خیلی دارم لاغر میشم...ممکن بود همون بچگیم بمیرم...ولی اون لحظه بود که اشپز کیم به دادم رسید...هرگز فراموش نمیشه
۴۴.۱k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.