◤𝐌𝐢𝐬𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚◢
◤𝐌𝐢𝐬𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚◢
𝐏𝐚𝐫𝐭 22
═══════════════════
❀ : اوپا...
═══════════════════
صاحب صدا ، کیم هانول بود...خواهر ناتنی ویکتور...
مدتی بود که دنبال ویکتور بود ولی الان...ویکتور رو در حال بوسیدن یک دختر دیگه دیده بود ؟
ویکتور برادر ناتنیاش که همیشه بهش علاقهمند بود ؟
تنها احساسی که داشت خشم بود و سعی میکرد این حس رو مخفی و خودش رو خونسرد نشون بود...
از طرفی دخترک با دست مرد رو به طرف دیگهای هدایت کرد تا کمی فاصله رو حفظ کنه...خجالت زده بود و البته...برعکس دخترک ، مرد که کاملا از مزاحمت ناگهانی خواهرش عصبی بود...
═══════════════════
♰ : اینجا چیکار میکنی هانول ؟
❀ : دنبالت میگشتم...
♰ : برای چی ؟!
❀ : پدر باهات کار داره...
♰ : در مورد ؟
❀ : بهم نگفت...
═══════════════════
مرد نفس عمیقی کشید...
به حرف های خواهرش اعتماد نداشت ولی چارهای هم داشت ؟
پدر مرد با ویکتور کاری داشت ؟ ولی برای چی ؟
یک قدم از دخترک دور شد بوسهای کوتاه روی لب نابی گذاشت، برای آخرین بار به گردن کبود و لبهایورم کرده دخترک که همه نتیجه شیطونی های امروزش بود نگاه کرد...لباسش رو پوشید و از اتاق خارج شد
با خارج شدن مرد و بسته شدن در اتاق ، نتیجه عصبانیت هانول تبدیل به سیلی خوردن دخترک شد...
═══════════════════
❦ : چی-چیکار کردی ؟
❀ : بهت سیلی زدم ، مشکلی هست ؟
❦ : چ...
❀ : فکر کردم گفتی که به تهیونگ اهمیت نمیدی ولی الان...میخواستی برادرم رو اغوا کنی ؟
❦ : اغوا کردن برادرت ؟
═══════════════════
دخترک با تعجب به هانول نگاه کرد...
═══════════════════
❀ : چرا ؟میخوای بگی برادرم با خواست خودش بهت نزدیک شده ؟ بذار یک چیز رو برات مشخص کنم...
❦ : چی ؟
❀ : ممکنه برادرم هوسباز باشه ولی...قلبش تماما برای منه...من ، کیم هانول پس...تو فقط یک بازیچه ای...
❦ : الان میشه از اتاقم بری ؟
❀ : چی ؟!
❦ : از اتاقم برو بیرون...
═══════════════════
هانول عصبی از بیخیالی دخترک نفس عمیقی کشید ، از اتاق خارج شد و خیلی محکم در اتاق رو بست...
═══════════════════
•"𝐍𝐞𝐰 𝐯𝐢𝐞𝐰"•
═══════════════════
*? : از عمارت ویکتور...خبر جدیدی هست ؟
^ : نه فقط...
? : فقط ؟
^ : یونابی...*
═══════════════════
*بعدا با مهمونهای جدید اشنا میشید
═══════════════════
𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 𝒕𝒐 𝒍𝒊𝒌𝒆, 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕 𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 🩵🫶
𝐏𝐚𝐫𝐭 22
═══════════════════
❀ : اوپا...
═══════════════════
صاحب صدا ، کیم هانول بود...خواهر ناتنی ویکتور...
مدتی بود که دنبال ویکتور بود ولی الان...ویکتور رو در حال بوسیدن یک دختر دیگه دیده بود ؟
ویکتور برادر ناتنیاش که همیشه بهش علاقهمند بود ؟
تنها احساسی که داشت خشم بود و سعی میکرد این حس رو مخفی و خودش رو خونسرد نشون بود...
از طرفی دخترک با دست مرد رو به طرف دیگهای هدایت کرد تا کمی فاصله رو حفظ کنه...خجالت زده بود و البته...برعکس دخترک ، مرد که کاملا از مزاحمت ناگهانی خواهرش عصبی بود...
═══════════════════
♰ : اینجا چیکار میکنی هانول ؟
❀ : دنبالت میگشتم...
♰ : برای چی ؟!
❀ : پدر باهات کار داره...
♰ : در مورد ؟
❀ : بهم نگفت...
═══════════════════
مرد نفس عمیقی کشید...
به حرف های خواهرش اعتماد نداشت ولی چارهای هم داشت ؟
پدر مرد با ویکتور کاری داشت ؟ ولی برای چی ؟
یک قدم از دخترک دور شد بوسهای کوتاه روی لب نابی گذاشت، برای آخرین بار به گردن کبود و لبهایورم کرده دخترک که همه نتیجه شیطونی های امروزش بود نگاه کرد...لباسش رو پوشید و از اتاق خارج شد
با خارج شدن مرد و بسته شدن در اتاق ، نتیجه عصبانیت هانول تبدیل به سیلی خوردن دخترک شد...
═══════════════════
❦ : چی-چیکار کردی ؟
❀ : بهت سیلی زدم ، مشکلی هست ؟
❦ : چ...
❀ : فکر کردم گفتی که به تهیونگ اهمیت نمیدی ولی الان...میخواستی برادرم رو اغوا کنی ؟
❦ : اغوا کردن برادرت ؟
═══════════════════
دخترک با تعجب به هانول نگاه کرد...
═══════════════════
❀ : چرا ؟میخوای بگی برادرم با خواست خودش بهت نزدیک شده ؟ بذار یک چیز رو برات مشخص کنم...
❦ : چی ؟
❀ : ممکنه برادرم هوسباز باشه ولی...قلبش تماما برای منه...من ، کیم هانول پس...تو فقط یک بازیچه ای...
❦ : الان میشه از اتاقم بری ؟
❀ : چی ؟!
❦ : از اتاقم برو بیرون...
═══════════════════
هانول عصبی از بیخیالی دخترک نفس عمیقی کشید ، از اتاق خارج شد و خیلی محکم در اتاق رو بست...
═══════════════════
•"𝐍𝐞𝐰 𝐯𝐢𝐞𝐰"•
═══════════════════
*? : از عمارت ویکتور...خبر جدیدی هست ؟
^ : نه فقط...
? : فقط ؟
^ : یونابی...*
═══════════════════
*بعدا با مهمونهای جدید اشنا میشید
═══════════════════
𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 𝒕𝒐 𝒍𝒊𝒌𝒆, 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕 𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 🩵🫶
۴۷.۸k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.