سرزمین عجیب پارت*9*
ویو ات
رسیدم قلعه دیدم جیمین نبود همه جا رو گشتم، اما نبود! یعنی کجا رفته؟
رفتم پیش یکی از خدمتکارا (علامت خدمتکار℅)
+ببخشید ارباب جیمین کجا رفته؟
℅ارباب رفتن بیرون. کار داشتن
+باشه ممنون
رفتم توی اتاق و روی تخت نشستم .. حوصله م سر رفته بود.. یاد اومد اینجا یه اتاق داره که پر از کتابه.. از یه خدمتکار پرسیدم کدوم اتاقه اونم بهم گفت، رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم.. پر از کتاب بود دهنم باز مونده بوده.. یکی از کتاب ها رو برداشتم به اسم
«عشقی ازجنس شکنجه»(خودم در اوردم همچین کتابی وجود نداره😂) صفحه ی اولش رو باز کردم.. درباره ی دختری بود که اهل روستا بود و با یه پسر ثروتمند اشنا میشه اما این پسر خیلی بی رحمه و این دختر رو به بردگی میگیره و همیشه کتکش میزنه.. داستان جالبی بود اخرش پسره میمیره.. یکم گریه م اومد چون احساسی هستم برای همین... کتاب رو سر جاش گذاشتم و خواستم از اتاق بیام بیرون که یهو جیمین ظاهر شد
_سلام عشقم
+ا.. سلام.. برگشتی
_اره
+خب کارت داشتم
_چه کاری؟
+جیمین من... من میخوام جواب ازدواجت رو بدم
_خب چی شد جوابت چیه؟
+من قبول میکنم
_چی؟ *تعجب، داد*
+هیسس اروم باش*لبخند*
_یعنی تو باهام ازدواج میکنی؟ *ذوق*
+اره*خوشحال، لبخند*
از زبان نویسنده(من🍥🦦)
جیمین سریع ات رو بغل میکنه و تو هوا میچرخونه
(روز عروسی)
ویو ات
امروز روز عروسی من و جیمین بود.. خوشحال بودم که قراره باهاش ازدواج کنم.. از یه ور هم ناراحت بودم که قراره به جیمین خیانت کنم.. الان نمیدونم باید چیکار کنم.. خدمتکارا داشتن امادم میکردن. منم توی اینه داشتم به خودم نگاه میکردم . . یعنی این منم. چقدر آرایشم کردن. به جای اینکه خوشگل بشم شبیه دلقک هام کردن
دیگه وقتش رسیده بود الان باید بله میگفتم.. جیمین که بله رو گفت و الان همه منتظر من بودن.. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم
+بله
و همه دست زدن و ما رو زن و شوهر اعلام کردن.. نگاهی به جیمین انداختم و اونم اومد نزدیکتر و لباش هاشو روی لبام گذاشت و میبوسید و بقیه هم داشتن نگاه میکردن و....
شرایط
7لایک
7کامنت
••••••|••••••
بلخره برگشتم ساری که نبودم😅✨
رسیدم قلعه دیدم جیمین نبود همه جا رو گشتم، اما نبود! یعنی کجا رفته؟
رفتم پیش یکی از خدمتکارا (علامت خدمتکار℅)
+ببخشید ارباب جیمین کجا رفته؟
℅ارباب رفتن بیرون. کار داشتن
+باشه ممنون
رفتم توی اتاق و روی تخت نشستم .. حوصله م سر رفته بود.. یاد اومد اینجا یه اتاق داره که پر از کتابه.. از یه خدمتکار پرسیدم کدوم اتاقه اونم بهم گفت، رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم.. پر از کتاب بود دهنم باز مونده بوده.. یکی از کتاب ها رو برداشتم به اسم
«عشقی ازجنس شکنجه»(خودم در اوردم همچین کتابی وجود نداره😂) صفحه ی اولش رو باز کردم.. درباره ی دختری بود که اهل روستا بود و با یه پسر ثروتمند اشنا میشه اما این پسر خیلی بی رحمه و این دختر رو به بردگی میگیره و همیشه کتکش میزنه.. داستان جالبی بود اخرش پسره میمیره.. یکم گریه م اومد چون احساسی هستم برای همین... کتاب رو سر جاش گذاشتم و خواستم از اتاق بیام بیرون که یهو جیمین ظاهر شد
_سلام عشقم
+ا.. سلام.. برگشتی
_اره
+خب کارت داشتم
_چه کاری؟
+جیمین من... من میخوام جواب ازدواجت رو بدم
_خب چی شد جوابت چیه؟
+من قبول میکنم
_چی؟ *تعجب، داد*
+هیسس اروم باش*لبخند*
_یعنی تو باهام ازدواج میکنی؟ *ذوق*
+اره*خوشحال، لبخند*
از زبان نویسنده(من🍥🦦)
جیمین سریع ات رو بغل میکنه و تو هوا میچرخونه
(روز عروسی)
ویو ات
امروز روز عروسی من و جیمین بود.. خوشحال بودم که قراره باهاش ازدواج کنم.. از یه ور هم ناراحت بودم که قراره به جیمین خیانت کنم.. الان نمیدونم باید چیکار کنم.. خدمتکارا داشتن امادم میکردن. منم توی اینه داشتم به خودم نگاه میکردم . . یعنی این منم. چقدر آرایشم کردن. به جای اینکه خوشگل بشم شبیه دلقک هام کردن
دیگه وقتش رسیده بود الان باید بله میگفتم.. جیمین که بله رو گفت و الان همه منتظر من بودن.. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم
+بله
و همه دست زدن و ما رو زن و شوهر اعلام کردن.. نگاهی به جیمین انداختم و اونم اومد نزدیکتر و لباش هاشو روی لبام گذاشت و میبوسید و بقیه هم داشتن نگاه میکردن و....
شرایط
7لایک
7کامنت
••••••|••••••
بلخره برگشتم ساری که نبودم😅✨
۱.۶k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.