فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها)p73
یک هفته بعد
هیناه
_هیناههههه
این باره صدم بود که صدام میزد
_بله
_زودباش دیگه
_خیلی خب چقدر صدا میزنی تمرکزم به هم میریزه آرایشم خراب میشه
_باشه بابا اعتماد به نفسو
چیزی به ساعت شروع مراسم نمونده بود...تولده سویون بود و به این مناسبت جشن تولد گرفته بود و به قول خودش همه خودمونی بودن
_خیلی خب تمومه
کفشامو پا کردمو سوییچمو برداشتم
با خداحافظی از مامان و یتسه از خونه خارج شدم
تهیونگ قرار نبود بیاد با وجوده اون همه اصراری که کردم گفت نه و نمیاد،دلیل این همه دوریش از سویونو نمیفهمم به بیچاره یجور اخم میکنه گناه داره خب
به مقصد رسیدمو ماشینو پارک کردم
خونه خودش بود...
آدمای زیادی درحال رفت و آمد بودن ، پیاده شدمو سمت دره ورودی رفتم،پالتو کیفمو دادم خدمتکار سمت سویونی که میدرخشید وسط جمع حرکت کردم
با دیدنم حرکت کرد طرفمو بغلم کرد
_خوش اومدی عزیزم
_ممنونم
جعبه تو دستمو دادم بهشو گفتم : تولدت مبارک
_واقعا ممنونم
به یه سمتی اشاره کرد که جین همراه با کوک نشسته بودن
رفتم کنارشون بعد از سلام احوالپرسی مشغول حرف زدن شدیم
_حالت گرفتست انگار چیزی شده؟
_از خواهرت بپرس
باحرفی که زد منو جین دوتایی زدیم زیره خنده
_کجاش خنده دار بود!
جین یکی زد رو کتف کوک و گفت : گوشتو پیچونده ؟
بازم زدیم زیره خنده ، سویون هم به جمعمون اضافه شد و کلی فارغ از اطراف بهمون خوش گذشت
یکی از مهمونا وقتی داشت از کنارمون رد میشد بی حواس به هم برخورد کردیمو نوشیدنیش ریخت روی لباسم
دستپاچه نگام کرد و عذرخواهی کرد
_ببخشید معذرت میخوام متوجهتون نشدم
_نه نه اشکالی نداره
چون رنگ لباسم روشن بود خیلی بد خودنمایی میکرد
سویون متاسف نگام کرد و گفت: میخوای بری بالا لباستو عوض یا تمیز کنی ؟
_اره ممنون میشم
_چرا که نه از اتاق من استفاده کن
یکی از خدمه رو صدا کرد تا منو به اتاقش راهنمایی کنه
از جین و کوک و سویون جدا شدمو همراه با خدمتکار به طبقه بالا رفتم ، به یه دری اشاره کرد و گفت: اینجا اتاق خانم هست
_ممنون
بعد از یه تزییم کوتاه رفت.
هیناه
وارد اتاقش شدم...
یه اتاق نسبتا بزرگ و زیبا با تم سفید و کرمی...
به سمت دری که داخل اتاق بود و صددرصد سرویس بود قدم برداشتم که با دیدن قاب عکسایی که روی میزه کناره در بود از حرکت وایستادم...
با تردید نگاشون میکردم،تردید...
دستمو بردم سمت یکیشونو برش داشتم...شاید اشتباه میدیدم!
از نزدیک نگاه کردم،نه درست بود!
_کناره هم؟
به بقیشون نگاه کردم...تک تک
_پس دلیل رفتارات...این بود
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم چکید که سریع پاکش کردم
سویون
بعد از اینکه رفت بالا یاده عکسایی افتادم که هنوز اونجا بودن...هول زده یه وای گفتم
_چیشده سویون ؟
هول کرده به جین نگاه کردمو سریع پا تند کردم سمت طبقه بالا
هیناه
در یهویی باز شد...اما من قصده نگاه گرفتن از اون عکسا رو نداشتم،پیش هم میخندیدن...تو بغل هم بودن...تهیونگ داشت تو همه عکساشون میخندید..یعنی قبلا خندش اینقدر قشنگتر بوده؟!
_هیناه من...
دستمو به معنای اینکه سکوت کنه آوردم بالا
_هیس ساکت
هیناه
_هیناههههه
این باره صدم بود که صدام میزد
_بله
_زودباش دیگه
_خیلی خب چقدر صدا میزنی تمرکزم به هم میریزه آرایشم خراب میشه
_باشه بابا اعتماد به نفسو
چیزی به ساعت شروع مراسم نمونده بود...تولده سویون بود و به این مناسبت جشن تولد گرفته بود و به قول خودش همه خودمونی بودن
_خیلی خب تمومه
کفشامو پا کردمو سوییچمو برداشتم
با خداحافظی از مامان و یتسه از خونه خارج شدم
تهیونگ قرار نبود بیاد با وجوده اون همه اصراری که کردم گفت نه و نمیاد،دلیل این همه دوریش از سویونو نمیفهمم به بیچاره یجور اخم میکنه گناه داره خب
به مقصد رسیدمو ماشینو پارک کردم
خونه خودش بود...
آدمای زیادی درحال رفت و آمد بودن ، پیاده شدمو سمت دره ورودی رفتم،پالتو کیفمو دادم خدمتکار سمت سویونی که میدرخشید وسط جمع حرکت کردم
با دیدنم حرکت کرد طرفمو بغلم کرد
_خوش اومدی عزیزم
_ممنونم
جعبه تو دستمو دادم بهشو گفتم : تولدت مبارک
_واقعا ممنونم
به یه سمتی اشاره کرد که جین همراه با کوک نشسته بودن
رفتم کنارشون بعد از سلام احوالپرسی مشغول حرف زدن شدیم
_حالت گرفتست انگار چیزی شده؟
_از خواهرت بپرس
باحرفی که زد منو جین دوتایی زدیم زیره خنده
_کجاش خنده دار بود!
جین یکی زد رو کتف کوک و گفت : گوشتو پیچونده ؟
بازم زدیم زیره خنده ، سویون هم به جمعمون اضافه شد و کلی فارغ از اطراف بهمون خوش گذشت
یکی از مهمونا وقتی داشت از کنارمون رد میشد بی حواس به هم برخورد کردیمو نوشیدنیش ریخت روی لباسم
دستپاچه نگام کرد و عذرخواهی کرد
_ببخشید معذرت میخوام متوجهتون نشدم
_نه نه اشکالی نداره
چون رنگ لباسم روشن بود خیلی بد خودنمایی میکرد
سویون متاسف نگام کرد و گفت: میخوای بری بالا لباستو عوض یا تمیز کنی ؟
_اره ممنون میشم
_چرا که نه از اتاق من استفاده کن
یکی از خدمه رو صدا کرد تا منو به اتاقش راهنمایی کنه
از جین و کوک و سویون جدا شدمو همراه با خدمتکار به طبقه بالا رفتم ، به یه دری اشاره کرد و گفت: اینجا اتاق خانم هست
_ممنون
بعد از یه تزییم کوتاه رفت.
هیناه
وارد اتاقش شدم...
یه اتاق نسبتا بزرگ و زیبا با تم سفید و کرمی...
به سمت دری که داخل اتاق بود و صددرصد سرویس بود قدم برداشتم که با دیدن قاب عکسایی که روی میزه کناره در بود از حرکت وایستادم...
با تردید نگاشون میکردم،تردید...
دستمو بردم سمت یکیشونو برش داشتم...شاید اشتباه میدیدم!
از نزدیک نگاه کردم،نه درست بود!
_کناره هم؟
به بقیشون نگاه کردم...تک تک
_پس دلیل رفتارات...این بود
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم چکید که سریع پاکش کردم
سویون
بعد از اینکه رفت بالا یاده عکسایی افتادم که هنوز اونجا بودن...هول زده یه وای گفتم
_چیشده سویون ؟
هول کرده به جین نگاه کردمو سریع پا تند کردم سمت طبقه بالا
هیناه
در یهویی باز شد...اما من قصده نگاه گرفتن از اون عکسا رو نداشتم،پیش هم میخندیدن...تو بغل هم بودن...تهیونگ داشت تو همه عکساشون میخندید..یعنی قبلا خندش اینقدر قشنگتر بوده؟!
_هیناه من...
دستمو به معنای اینکه سکوت کنه آوردم بالا
_هیس ساکت
۴.۹k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.