Ugly fan amd hot fucker(پارت ۷)
هر چند که جونگکوک ریز میزه و کوچولو بود ولی تو رانندگی استعداد فوق العاده ای
داشت و تا االن هم راننده آدمای بزرگی بوده و همین باعث میشد تا رییس
کیم با خیال راحت این سوژه رو به دستش بسپره!
_پس از فردا کارت رو شروع کن...آدرس خونش نوشته شده!...یه چیز رو یادت
نره جئون...راننده ها امین اربابشون هستن...هر چیزی که دیدی و شنیدی رو
همونجا دفن میکنی!
جونگکوک با چشمایی که برق میزد دستاش رو بهم کوبید و تند تند با نیش باز گفت
_میدونم میدونم شتر دیدی ندیدی!
رییس کیم لبخندی زد و سری تکون داد
_درسته...االن برو کمپانیش و کارا رو اوکی کن...من زنگ زدم از قبل هماهنگ
کردم!
و لحظه بعد جونگکوک مثل فشنگ از در خارج شدن جوری که گرد و خاک حاصل از
رفتنش قابل دیدن بود/:
واقعا حس میکرد داره تو یه رویای شیرین زندگی میکنه...انقدر رون پاش رو
بیشگون گرفته بود که میتونست حدس بزنه حسابی خودش رو کبود کرده!
هر بار که درد تو پاش میپیچید و هنوز تو جای قبلیش بود ذوق زده میشد و دلش
میخواست مثل دخترا جیغ بزنه و بعد زار زار گریه کنه!
از ساختمون مرکزی خارج شد و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد!
به آسمون ابری زل زد...انقدر هول کرده بود که فقط با یک تیشرت بیرون زده
بود و میدونست قرار حسابی به فاک بره چرا که تو این ماه، آب و هوا بدجور
شخمی شده بود...ظهرا گرم بود و شبا آدم سگ لرزه میزد!
اما مهم نبود...واقعا اهمیتی نداشت! قرار بود راننده مردی بشه که فکر میکرد فقط
اجازه دیدنش رو تو خواباش داره!
یهو تو جاش ایستاد و وسط اون پیاده رو شلوغ دستاش رو باز کرد و چشماش رو
بست...حس میکرد تازه به دنیا اومده البته قبل از اینکه دستش توسط بقیه به
فاک بره!
مردم بدون توجه بهش از کنارش رد میشدن و دستای ظریف جونگکوک رو با
شونه های کوفتیشون پس میزدن و به همین دلیل پسر ریز جثه لحظه بعد رو
زمین ولو شده بود اما باز حس میکرد دنیاش پشمکیه!...امروز یکی از روزای
زندگیش بود؟.. نه امروز یه روز رویایی بود چون درو دیوارا دیگه اون در و دیوارا نبودن مردم شهر قشنگ تر دیده میشدن و جونگکوک حس میکرد میتونه به همه
لبخند بزنه و مثل ابله ها بهشون سالم کنه!
مطمینا دیدن تهیونگ اینهمه دیوونگی رو هم داشت...جونگکوک از وقتی که فهمیده
بود عشق چیه تهیونگ رو دیده بود...موقع تولد تهیونگ گریه میکرد که چرا یکسال از
زندگی مردش بدون اون گذشته؟...هر موقع که قلبش بی قراری میکرد با
هندزفری تو گوشاش خوابش میبرد...درسته!صدای تهیونگ بهترین درمان برای
قلب ناآرومش بود!
پس عجیب نبود اگه مثل دیوونه ها در حالی که به سمت ایستگاه حرکت میکرد زار
زار گریه کنه!
داشت و تا االن هم راننده آدمای بزرگی بوده و همین باعث میشد تا رییس
کیم با خیال راحت این سوژه رو به دستش بسپره!
_پس از فردا کارت رو شروع کن...آدرس خونش نوشته شده!...یه چیز رو یادت
نره جئون...راننده ها امین اربابشون هستن...هر چیزی که دیدی و شنیدی رو
همونجا دفن میکنی!
جونگکوک با چشمایی که برق میزد دستاش رو بهم کوبید و تند تند با نیش باز گفت
_میدونم میدونم شتر دیدی ندیدی!
رییس کیم لبخندی زد و سری تکون داد
_درسته...االن برو کمپانیش و کارا رو اوکی کن...من زنگ زدم از قبل هماهنگ
کردم!
و لحظه بعد جونگکوک مثل فشنگ از در خارج شدن جوری که گرد و خاک حاصل از
رفتنش قابل دیدن بود/:
واقعا حس میکرد داره تو یه رویای شیرین زندگی میکنه...انقدر رون پاش رو
بیشگون گرفته بود که میتونست حدس بزنه حسابی خودش رو کبود کرده!
هر بار که درد تو پاش میپیچید و هنوز تو جای قبلیش بود ذوق زده میشد و دلش
میخواست مثل دخترا جیغ بزنه و بعد زار زار گریه کنه!
از ساختمون مرکزی خارج شد و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد!
به آسمون ابری زل زد...انقدر هول کرده بود که فقط با یک تیشرت بیرون زده
بود و میدونست قرار حسابی به فاک بره چرا که تو این ماه، آب و هوا بدجور
شخمی شده بود...ظهرا گرم بود و شبا آدم سگ لرزه میزد!
اما مهم نبود...واقعا اهمیتی نداشت! قرار بود راننده مردی بشه که فکر میکرد فقط
اجازه دیدنش رو تو خواباش داره!
یهو تو جاش ایستاد و وسط اون پیاده رو شلوغ دستاش رو باز کرد و چشماش رو
بست...حس میکرد تازه به دنیا اومده البته قبل از اینکه دستش توسط بقیه به
فاک بره!
مردم بدون توجه بهش از کنارش رد میشدن و دستای ظریف جونگکوک رو با
شونه های کوفتیشون پس میزدن و به همین دلیل پسر ریز جثه لحظه بعد رو
زمین ولو شده بود اما باز حس میکرد دنیاش پشمکیه!...امروز یکی از روزای
زندگیش بود؟.. نه امروز یه روز رویایی بود چون درو دیوارا دیگه اون در و دیوارا نبودن مردم شهر قشنگ تر دیده میشدن و جونگکوک حس میکرد میتونه به همه
لبخند بزنه و مثل ابله ها بهشون سالم کنه!
مطمینا دیدن تهیونگ اینهمه دیوونگی رو هم داشت...جونگکوک از وقتی که فهمیده
بود عشق چیه تهیونگ رو دیده بود...موقع تولد تهیونگ گریه میکرد که چرا یکسال از
زندگی مردش بدون اون گذشته؟...هر موقع که قلبش بی قراری میکرد با
هندزفری تو گوشاش خوابش میبرد...درسته!صدای تهیونگ بهترین درمان برای
قلب ناآرومش بود!
پس عجیب نبود اگه مثل دیوونه ها در حالی که به سمت ایستگاه حرکت میکرد زار
زار گریه کنه!
۸.۹k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.