My king
Part17
يونگی : میخوام امشب برات یه داستان تعریف کنم
ا/ت :گوش میدم سرورم
يونگی :از وقتی که یادم میاد، همیشه آدم گوشه گیری بودم، از جمع های شلوغ، خوشم نمیومد، و شخصیت دل رحمی داشتم،
اونقدر که حاضر نبودم حتی یه مورچه رو بکشم .همین ها باعث شده بود تا مورد تمسخر پدرم و درباریان و مردم قرار
بگیرم .بهم لقب" شاهزاده بی عرضه "رو داده بودن .اوضاع سختی بود ولی تنها حامیت مادرم باعث میشد که بتونم تحمل
کنم .مادرم همیشه آرزو داشت که پادشاه عادلی بشم 14 سالم که بود، مادرم، تنها حامی زندگیم، رو از دست دادم .با مرگ مادرم، شرایط برام غیرقابل تحمل تر میشد تا اینکه یه روز به خودم اومدم و دیدم از اون قلب صاف و زلال فقط سیاهی باقی مونده .میخواستم شخصیتی بسازم که هرکسی که منو
مسخره میکرد، ازم بترسه و همینم شد .دنیام روز به روز تاریک تر میشد تا اینکه بعد از ازدواج زوری با یونا برای اولین بار تورو با یونا دیدم....
نگاهش رو از آسمون پر ستاره شب، گرفت و بهم دوخت...
یونگی:اون لحظه چیزی تو وجودم تکون خورد . ملاقات های مکرر با تو، باعث میشد تا احساس خفته داخل قلبم، آهسته
آهسته، بیدار بشه. این اوضاع همینجور بود تا روزی که قرار شد ملکه جدید انتخاب بشه .قلبم بهم تورو پیشنهاد داد و با
کمال میل هم پذیرفتمش. هر شب که بعنوان همسرت کنارت میخوابیدم، احساسم بهت قوی تر و قوی تر میشد تا جایی که به خودم اومدم و دیدم که تمام قلبم پر از تو شده .میدونم
شاید اونطور که شایستت هست باهات رفتار نکردم ولی میخوام بدونی که از ته قلبم دوستت دارم....
این اولین بار بود یونگی به کسی ابراز علاقه میکرد و میگفت دوستت دارم ، توی طول عمرش تاحالا یه بار هم حرف محبت انگیز نزده بود!!!
ناباورانه نگاش میکردم..شنیدن این حرفا و این مدل اعتراف، اونم از کسی با شخصیت پادشاه، آخرین حدسی بود که میتونستم بزنم...نفهمیدم چی تو نگاهم دید که...
یونگی :میدونم منو مقصر مرگ یونا و درد و رنجی که کشیدی، میدونی ولی ازت میخوام یه فرصت به من و زندگیمون بدی و کمکم کنی تا بتونم تغییر کنم چون من مقصر مرگ یونا نیستم...راستش بعد از آخرین ملاقاتمون، خیلی به حرفات فکر کردم، حتی مخفیانه، وارد شهر شدم و دیدم، حق با توعه .مردمم، ازم متنفرن و اونجا بود که نفهمیدم چجوری ولی بعد این همه مدت سنگ دلی، چیزی تو
من فرو ریخت و ناخودآگاه ترسیدم..ترس از دست دادن چیزی که الان هستم و از همه مهم تر..ترس از دست دادن تو....من
ناخواسته، وارد بازی کثیف پدرم و اطرافیانش شدم و انتقام، باعث شده بود تا مردمم رو ناعادلانه، زیر بار ظلم و ستمم
قرار بدم.....
بقیش جا نمیشه دوباره میزازم
يونگی : میخوام امشب برات یه داستان تعریف کنم
ا/ت :گوش میدم سرورم
يونگی :از وقتی که یادم میاد، همیشه آدم گوشه گیری بودم، از جمع های شلوغ، خوشم نمیومد، و شخصیت دل رحمی داشتم،
اونقدر که حاضر نبودم حتی یه مورچه رو بکشم .همین ها باعث شده بود تا مورد تمسخر پدرم و درباریان و مردم قرار
بگیرم .بهم لقب" شاهزاده بی عرضه "رو داده بودن .اوضاع سختی بود ولی تنها حامیت مادرم باعث میشد که بتونم تحمل
کنم .مادرم همیشه آرزو داشت که پادشاه عادلی بشم 14 سالم که بود، مادرم، تنها حامی زندگیم، رو از دست دادم .با مرگ مادرم، شرایط برام غیرقابل تحمل تر میشد تا اینکه یه روز به خودم اومدم و دیدم از اون قلب صاف و زلال فقط سیاهی باقی مونده .میخواستم شخصیتی بسازم که هرکسی که منو
مسخره میکرد، ازم بترسه و همینم شد .دنیام روز به روز تاریک تر میشد تا اینکه بعد از ازدواج زوری با یونا برای اولین بار تورو با یونا دیدم....
نگاهش رو از آسمون پر ستاره شب، گرفت و بهم دوخت...
یونگی:اون لحظه چیزی تو وجودم تکون خورد . ملاقات های مکرر با تو، باعث میشد تا احساس خفته داخل قلبم، آهسته
آهسته، بیدار بشه. این اوضاع همینجور بود تا روزی که قرار شد ملکه جدید انتخاب بشه .قلبم بهم تورو پیشنهاد داد و با
کمال میل هم پذیرفتمش. هر شب که بعنوان همسرت کنارت میخوابیدم، احساسم بهت قوی تر و قوی تر میشد تا جایی که به خودم اومدم و دیدم که تمام قلبم پر از تو شده .میدونم
شاید اونطور که شایستت هست باهات رفتار نکردم ولی میخوام بدونی که از ته قلبم دوستت دارم....
این اولین بار بود یونگی به کسی ابراز علاقه میکرد و میگفت دوستت دارم ، توی طول عمرش تاحالا یه بار هم حرف محبت انگیز نزده بود!!!
ناباورانه نگاش میکردم..شنیدن این حرفا و این مدل اعتراف، اونم از کسی با شخصیت پادشاه، آخرین حدسی بود که میتونستم بزنم...نفهمیدم چی تو نگاهم دید که...
یونگی :میدونم منو مقصر مرگ یونا و درد و رنجی که کشیدی، میدونی ولی ازت میخوام یه فرصت به من و زندگیمون بدی و کمکم کنی تا بتونم تغییر کنم چون من مقصر مرگ یونا نیستم...راستش بعد از آخرین ملاقاتمون، خیلی به حرفات فکر کردم، حتی مخفیانه، وارد شهر شدم و دیدم، حق با توعه .مردمم، ازم متنفرن و اونجا بود که نفهمیدم چجوری ولی بعد این همه مدت سنگ دلی، چیزی تو
من فرو ریخت و ناخودآگاه ترسیدم..ترس از دست دادن چیزی که الان هستم و از همه مهم تر..ترس از دست دادن تو....من
ناخواسته، وارد بازی کثیف پدرم و اطرافیانش شدم و انتقام، باعث شده بود تا مردمم رو ناعادلانه، زیر بار ظلم و ستمم
قرار بدم.....
بقیش جا نمیشه دوباره میزازم
۴۸.۰k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.