my life is a disater
my life is a disater
زندگی فاجعه ی من
پارت یازدهم:
ا.ت ویو:
با دلدرد خیلی شدیدی از خواب بیدار شدم دیدم بدون لباس رو تخت تهیونگم و یه ملافه سفید رومه....دیدم تخت خونی شده.....نه....نه با..باکره بودنم.....نههه...
ا.ت: نه نههههه....(گریهه)
همونجور که داد میزدم و گریه میکردم در اتاق باز شد دیدم اجوما و مادر ارباب اومدن
اجوما: اروم باش دخترم....لطفا اروم باش
ا.ت: هق...هق..عاااا.....درد دارممم(گریهه)
مادر: من واقعا شرمندم دخترم....اجوما بهتره ببریمش بیمارستان....انگار حالش خیلی بده
اجوما: ولی ارباب اجازه نمیدن خدمتکارا از عمارت برن بیرون
مادر: من دارم میگم ببریمش تهیونگ حق نداره رو حرف من حرف بزنه....سریع لباس تنش کن بریم
همونجور که داشتم گریه میکردم اجوما یه دست لباس اورد تنم کرد با کمکش بلند شدم بردم سوار ماشین مادر تهیونگ کرد
مادر: حرکت کن!
راننده: کجا برم خانم؟
مادر: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا
تو بغل اجوما بودم داشت یواش یواش دلم و ماساژ میداد ولی هیچ اثری از دردم کم نمیکرد.....یاد دیشب افتادم که چجوری التماسش میکردم ولی اون کر شده بود!
(دیشب)
ا.ت: هققق...ارباب خواهش میکنمم....هققق....تروخدا
تهیونگ: هیشششش بیبی فقط ناله کن
ا.ت: لطفا تمومش کن....هققق...عایییی دارم میمیرممم
دیشب از درد بیهوش شدم فقط فهمیدم که ۱۸ راند باهام رفت
راننده: رسیدیم
من و بردن تو اتاق و معاینم کردن
(چند دقیقه بعد)
دکتر از اتاق رفت بیرون
مادر: دکتر...حالش خوبه؟
دکتر: چه نسبتی باهاشون دارید؟
مادر: من...من
اجوما: من مادرشم ایشونم خالشون
دکتر: رحمشون بدجور آسیب دیده فعلا میتونیم با دارو دردش و متوقف و با توجه به روانشناسمون که اومد چکش کرد ضربه ی روحی هم بهش وارد شده
مادر: میتونیم ببینیمش؟
دکتر: بهشون آرام بخش زدیم خوابیدن...بله میتونید ببینیدش
اجوما و مادر تهیونگ رفتن تو اتاق دیدن ا.ت خوابیده
ا.ت ویو:
ا.ت: هققق....لطفا...تمومش کن
تهیونگ: کوبید*
ا.ت: عاااااا.....خواهش میکنمم(گریههه)
تهیونگ: پشت سر هم ضربه میزد*
یهو از خواب پریدم دیدم آجوما و مادر تهیونگ بالا سرمن
مادر: ا.ت....حا...حالت خوبه
سرم و به علامت نه تکون دادم
مادر: میتونی بگی چه اتفاقی افتاد؟
ا.ت: د...دیشب....صدام...ک..کرد...ر...رفتم تو....اتاقش....دیدم یه...بطری...هق...توی دستشه...و
مادر: خیل خب فهمیدم کافیه....فعلا استراحت کن
تهیونگ ویو:
تهیونگ: چرا اینقد من احمقم....چرا نتونستم خودمو کنترل کنم....حالا چکار کنم.
ادامه دارد....
زندگی فاجعه ی من
پارت یازدهم:
ا.ت ویو:
با دلدرد خیلی شدیدی از خواب بیدار شدم دیدم بدون لباس رو تخت تهیونگم و یه ملافه سفید رومه....دیدم تخت خونی شده.....نه....نه با..باکره بودنم.....نههه...
ا.ت: نه نههههه....(گریهه)
همونجور که داد میزدم و گریه میکردم در اتاق باز شد دیدم اجوما و مادر ارباب اومدن
اجوما: اروم باش دخترم....لطفا اروم باش
ا.ت: هق...هق..عاااا.....درد دارممم(گریهه)
مادر: من واقعا شرمندم دخترم....اجوما بهتره ببریمش بیمارستان....انگار حالش خیلی بده
اجوما: ولی ارباب اجازه نمیدن خدمتکارا از عمارت برن بیرون
مادر: من دارم میگم ببریمش تهیونگ حق نداره رو حرف من حرف بزنه....سریع لباس تنش کن بریم
همونجور که داشتم گریه میکردم اجوما یه دست لباس اورد تنم کرد با کمکش بلند شدم بردم سوار ماشین مادر تهیونگ کرد
مادر: حرکت کن!
راننده: کجا برم خانم؟
مادر: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا
تو بغل اجوما بودم داشت یواش یواش دلم و ماساژ میداد ولی هیچ اثری از دردم کم نمیکرد.....یاد دیشب افتادم که چجوری التماسش میکردم ولی اون کر شده بود!
(دیشب)
ا.ت: هققق...ارباب خواهش میکنمم....هققق....تروخدا
تهیونگ: هیشششش بیبی فقط ناله کن
ا.ت: لطفا تمومش کن....هققق...عایییی دارم میمیرممم
دیشب از درد بیهوش شدم فقط فهمیدم که ۱۸ راند باهام رفت
راننده: رسیدیم
من و بردن تو اتاق و معاینم کردن
(چند دقیقه بعد)
دکتر از اتاق رفت بیرون
مادر: دکتر...حالش خوبه؟
دکتر: چه نسبتی باهاشون دارید؟
مادر: من...من
اجوما: من مادرشم ایشونم خالشون
دکتر: رحمشون بدجور آسیب دیده فعلا میتونیم با دارو دردش و متوقف و با توجه به روانشناسمون که اومد چکش کرد ضربه ی روحی هم بهش وارد شده
مادر: میتونیم ببینیمش؟
دکتر: بهشون آرام بخش زدیم خوابیدن...بله میتونید ببینیدش
اجوما و مادر تهیونگ رفتن تو اتاق دیدن ا.ت خوابیده
ا.ت ویو:
ا.ت: هققق....لطفا...تمومش کن
تهیونگ: کوبید*
ا.ت: عاااااا.....خواهش میکنمم(گریههه)
تهیونگ: پشت سر هم ضربه میزد*
یهو از خواب پریدم دیدم آجوما و مادر تهیونگ بالا سرمن
مادر: ا.ت....حا...حالت خوبه
سرم و به علامت نه تکون دادم
مادر: میتونی بگی چه اتفاقی افتاد؟
ا.ت: د...دیشب....صدام...ک..کرد...ر...رفتم تو....اتاقش....دیدم یه...بطری...هق...توی دستشه...و
مادر: خیل خب فهمیدم کافیه....فعلا استراحت کن
تهیونگ ویو:
تهیونگ: چرا اینقد من احمقم....چرا نتونستم خودمو کنترل کنم....حالا چکار کنم.
ادامه دارد....
۱۳.۸k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.