فراموشی* پارت24
_پس مارو ببرید بیمارستان.
تانیـ: باشه.
دازای به پنی زنگ زد و گفت: الو.... اهوم.... ببین پنی باید یه کاری کنی. همراه یکی از خدمتکارا لباس منو بیار برای چویا هم یه دست لباس..... بعدا بهت میگم.(نقطه چین ها جایی هست که پنی صحبت میکنه)
چویا نفس نفس میزد و سرشو رو شونه ی دازای گذاشته بود.
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
"گذر زمان*بیمارستان"
دازای روی صندلی نشسته بود و کلافه پاشو روی زمین میزد.
با دیدن دکتر از روی صندلی بلند شد و گفت: حالش چطوره؟
دکتر: باهاش نسبتی دارید؟
دازای: من دوستشم.
دکتر: نمیدونی خانواده ـش کجان؟
دازای: خانواده نداره و تنها کسی که بهش خیلی نزدیکه منم.
دکتر: خیله خوب. حاش خوبه بهش ارام بخش زدم. فقط یه سرماخوردگیه اما نمیدونم چرا اینقدر روش اثر گذاشته. بدنشم خیلی ضعیفه به خاطر همینکه زود سرما خورده و اینقدر روش اثر گذاشته. سعی کنید غذای بیشتر و مقوی تری بهش بدید اینطوری زودتر حالش خوب میشه. ممکنه شب تبش بالا بره پس مراقبش باش.
دازای: باشه خیلی از زحماتتون ممنونم.
دکتر: کاری نکردم. اگر میخواید میتونید ببریدش.
**************
دازای چویا رو تو ماشین میزاره. چویا خوابیده بود و سرشو به شیشه تکیه داده بود.
دازای: اون نمیدونست چیکار کنه من باید ازش مراقبت میکردم ولی اینم نتیجه ی مراقبت هام.
انگار نمیتونم برم سرکار.
_متاسفم.
چویا بیدار شده بود و به دازای نگاه نمیکرد و خیلی اروم صحبت میکرد.
دازای با تعجب چویا رو نگاه کرد.
چویا لبخند ناراحتی زد و گفت: متاسفم. بازم کاری کردم که نتونی به کارات برسی.
دازای: چویا. این تقصیر تو نیست. هر اتفاقی که بیوفته تو توش هیچ تقصیری نداری.
چویا: ولی فردا نمیتونی سرکارت بری.
دازای خندید و گفت: من میتونم کارمو بعدا انجام بدم الان یه کار مهم دارم که باید تمومش کنم.
چویا دیگه چیزی نگفت تا به خونه رسیدن.
دازای چویا رو پرنسسی بغل کرد و به اتاقش برد و اونو رو تخت گذاشت.
پنی: من میتونم ازش مراقبت کنم شما برید استراحت کنید
دازای: نه میخوام خودم مراقبش باشم.
پنی: باشه ولی زیاد به خودتون فشار نیارید.
اینو گفتو از اتاق بیرون رفت.
دازای لبخندی زد و روی صندلی نشست. چویا خوابش برده بود. دازای دستاشو رو تخت میزاره و سرشو روی دستاش میزاره و با یکی از دستاش از دست چویا میگیره.
کل شب حواسش به چویا بود و چویا اروم خوابیده بود همین دازایو خوشحال میکرد.
دازای خوابش میبره.
صبح*
از زبان چویا*
اروم چشمامو باز کردم و دیدم اقا سرشو رو دستش گذاشته و خوابش برده و با یکی از دستاش از دستم گرفته. نمیخواستم دستمو از دستش بیرون بکشم اخه شاید بیدار میشد.
اروم صداش زدم: اقا... اقا.
چشماشو باز کرد و سرشو از دستاش بلند کرد و درست نشست و چشماشو مالوند.
ادامه دارد...
تانیـ: باشه.
دازای به پنی زنگ زد و گفت: الو.... اهوم.... ببین پنی باید یه کاری کنی. همراه یکی از خدمتکارا لباس منو بیار برای چویا هم یه دست لباس..... بعدا بهت میگم.(نقطه چین ها جایی هست که پنی صحبت میکنه)
چویا نفس نفس میزد و سرشو رو شونه ی دازای گذاشته بود.
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
"گذر زمان*بیمارستان"
دازای روی صندلی نشسته بود و کلافه پاشو روی زمین میزد.
با دیدن دکتر از روی صندلی بلند شد و گفت: حالش چطوره؟
دکتر: باهاش نسبتی دارید؟
دازای: من دوستشم.
دکتر: نمیدونی خانواده ـش کجان؟
دازای: خانواده نداره و تنها کسی که بهش خیلی نزدیکه منم.
دکتر: خیله خوب. حاش خوبه بهش ارام بخش زدم. فقط یه سرماخوردگیه اما نمیدونم چرا اینقدر روش اثر گذاشته. بدنشم خیلی ضعیفه به خاطر همینکه زود سرما خورده و اینقدر روش اثر گذاشته. سعی کنید غذای بیشتر و مقوی تری بهش بدید اینطوری زودتر حالش خوب میشه. ممکنه شب تبش بالا بره پس مراقبش باش.
دازای: باشه خیلی از زحماتتون ممنونم.
دکتر: کاری نکردم. اگر میخواید میتونید ببریدش.
**************
دازای چویا رو تو ماشین میزاره. چویا خوابیده بود و سرشو به شیشه تکیه داده بود.
دازای: اون نمیدونست چیکار کنه من باید ازش مراقبت میکردم ولی اینم نتیجه ی مراقبت هام.
انگار نمیتونم برم سرکار.
_متاسفم.
چویا بیدار شده بود و به دازای نگاه نمیکرد و خیلی اروم صحبت میکرد.
دازای با تعجب چویا رو نگاه کرد.
چویا لبخند ناراحتی زد و گفت: متاسفم. بازم کاری کردم که نتونی به کارات برسی.
دازای: چویا. این تقصیر تو نیست. هر اتفاقی که بیوفته تو توش هیچ تقصیری نداری.
چویا: ولی فردا نمیتونی سرکارت بری.
دازای خندید و گفت: من میتونم کارمو بعدا انجام بدم الان یه کار مهم دارم که باید تمومش کنم.
چویا دیگه چیزی نگفت تا به خونه رسیدن.
دازای چویا رو پرنسسی بغل کرد و به اتاقش برد و اونو رو تخت گذاشت.
پنی: من میتونم ازش مراقبت کنم شما برید استراحت کنید
دازای: نه میخوام خودم مراقبش باشم.
پنی: باشه ولی زیاد به خودتون فشار نیارید.
اینو گفتو از اتاق بیرون رفت.
دازای لبخندی زد و روی صندلی نشست. چویا خوابش برده بود. دازای دستاشو رو تخت میزاره و سرشو روی دستاش میزاره و با یکی از دستاش از دست چویا میگیره.
کل شب حواسش به چویا بود و چویا اروم خوابیده بود همین دازایو خوشحال میکرد.
دازای خوابش میبره.
صبح*
از زبان چویا*
اروم چشمامو باز کردم و دیدم اقا سرشو رو دستش گذاشته و خوابش برده و با یکی از دستاش از دستم گرفته. نمیخواستم دستمو از دستش بیرون بکشم اخه شاید بیدار میشد.
اروم صداش زدم: اقا... اقا.
چشماشو باز کرد و سرشو از دستاش بلند کرد و درست نشست و چشماشو مالوند.
ادامه دارد...
۶.۳k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.