چند پارتی از تهیونگ...
سلام
میخوام که خودم رو معرفی کنم ولی قبل از اینکه خودمو معرفی کنم میخوام براتون یه داستان بگم از عشق قدیمی من یا عشق کلاسیک من
روزی روزگاری در سال ۱۹۵۰ میلادی یک پرنسی به نام تهیونگ در فرانسه بود که بین تمام بانوان و دخترها مشهور بود آن پرنس آنقدر زیبا بود که مرد ها هم گاهی به او علاقه مند میشدند
روزی از روز ها که به گلفروشی ام رفته بودم در باز شد زنگوله بالای در به صدا در آمد و مردی وارد مغازه شد
آن مرد کلاهی بر سر داشت و کت قهوه ای رنگی بر تن و شلوار مشکی و کفش های چرمی ک از تمیزی زیاد برق میزدند
وقتی وارد شد از او با گرمی استقبال کردم و از او پرسیدم چگونه میتوانم کمکتان کنم قربان؟
وقتی مرد سرش را بالا آورد و چهره اش معلوم شد برای یک لحظه نفس کشیدن را از یاد بردم
آری! آن همان پرنسی بود که از او سخن میگفتم! اما او در اینجا چه کار میکرد؟
میدانم اگر بگویم به او علاقه ای ندارم تعحب خواهید کرد چون آن پرنس آنقدر زیبا و جذاب بود که دل هر آدمی رو میبرد
بعد از کمی مکث کردن پاسخ سوالم را داد و به چشمان متعجبم نگاهی گذرا کرد و بعد نگاهش را دورتا دور گلفروشی چرخاند تا یکی از گلها چشمش را گرفت و سرش را به سمت من برگرداند و گفت:این گلها خیلی زیبا هستند
هرچقدر که دنبال این گلها گشتم هیچ جا نبود
به طرف آنها قدم برداشت گلی که او انتخاب کرده بود شاید بسیار کمیاب و خیلی گران قیمت بود و از جمله افسانه ای مثل خودش!
انگار او را از افسانه های قدیمی بیرون کشیده اند آنقدر ک آن مرد کلاسیک بود که نمیتوان او را با همین جمله خلاصه کرد!
نزدیکان او همیشه میگفتند ک بوی قهوه یا شکلات تلخ میدهد و بله این گفته ها درست بود!
پرنس با صدا زدن من من را از افکار پوچ و بیهوده ام بیرون کشید.
و من از او پرسیدم:بله قربان؟
او گفت: میدانم ک این گل ها افسانه بسیار غم انگیزی دارند ولی با اینحال زیبا ترین گل در این گلفروشیست! رنگ این گل ها مرا یاد چشمانی کسی میندازد که دگر مرا بع یاد ندارد
چشمانش همانند این گلها زیبا بود و عطر تنش همنیقدر خوشبو! هفت شاخه از این گل هارا برایم بگذار!
با سر تایید کردم و مشغول به درست کردن دسته گلی شدم که مرد رو به روم درخواست کرده بود سلیقه خوبی داشت همیشه سلیقه خوبی داشت چه در لباس پوشیدن په در انتخاب گل و هر چیز دیگری!
با به اتمام رسیدن کارم به شاهزاده ای که به من چشم دوخته بود نگاه کردم و دسته گل را به سمت او دراز کردم و او با تشکر کردن آنجا را ترک کرد و وقتی از در خارج شد دوباره صدای زنگوله در آمد
وقتی گلفروشی را تعطیل کردم نگاهم به گوشه خیابان افتاد که همه مردم آنجا ایستاده بودند و داشتند یک اعلامیه را میخواندند! اما آن اعلامیه چه بود که انقدر تعحب آور و جالب بود که در بین مردم همهمه ای به راه انداخته بود؟
دختر ها را که نگاه کردم از خوشحالی بالا و پایین میپریدن و بعضی ها با غرور با یکدیگر سخن میگفتند
یکی با غرور به دیگری میگفت او حتما مرا به همسری خود انتخاب خواهد کرد و با غرور شروع به خندیدن میکرد
و بقیه با نگاهی حقیر آمیز او را نگاه میکردند
از بین تمام آنها رد شدم و به آن اعلامیه رسیدم!
روی آن برگه نوشته بود که:" پادشاه برای انتخاب همسری برای تک پسرش جشنی بر پا خواهد و دختری که شایسته ی پسر او باشد را انتخاب خواهد کرد و آن دختر عروس پسر او میشود."
تاریخ جشن را نگاه کردم امشب بود! دوست داشتم شرکت کنم اما من که شانسی در برابر آن همه دختر زیبا و دلربا نداشتم ولی امتحان هر چیزی ضرری ندارد
از آن جمع پر سر و صدا دور شدم و به سوی خانه راهی شدم!
تا جشن وقت بسیاری مانده بود! پس سرم را روی بالشت گذاشتم و چشمانم را برای کمی استراحت بستم!
میخوام که خودم رو معرفی کنم ولی قبل از اینکه خودمو معرفی کنم میخوام براتون یه داستان بگم از عشق قدیمی من یا عشق کلاسیک من
روزی روزگاری در سال ۱۹۵۰ میلادی یک پرنسی به نام تهیونگ در فرانسه بود که بین تمام بانوان و دخترها مشهور بود آن پرنس آنقدر زیبا بود که مرد ها هم گاهی به او علاقه مند میشدند
روزی از روز ها که به گلفروشی ام رفته بودم در باز شد زنگوله بالای در به صدا در آمد و مردی وارد مغازه شد
آن مرد کلاهی بر سر داشت و کت قهوه ای رنگی بر تن و شلوار مشکی و کفش های چرمی ک از تمیزی زیاد برق میزدند
وقتی وارد شد از او با گرمی استقبال کردم و از او پرسیدم چگونه میتوانم کمکتان کنم قربان؟
وقتی مرد سرش را بالا آورد و چهره اش معلوم شد برای یک لحظه نفس کشیدن را از یاد بردم
آری! آن همان پرنسی بود که از او سخن میگفتم! اما او در اینجا چه کار میکرد؟
میدانم اگر بگویم به او علاقه ای ندارم تعحب خواهید کرد چون آن پرنس آنقدر زیبا و جذاب بود که دل هر آدمی رو میبرد
بعد از کمی مکث کردن پاسخ سوالم را داد و به چشمان متعجبم نگاهی گذرا کرد و بعد نگاهش را دورتا دور گلفروشی چرخاند تا یکی از گلها چشمش را گرفت و سرش را به سمت من برگرداند و گفت:این گلها خیلی زیبا هستند
هرچقدر که دنبال این گلها گشتم هیچ جا نبود
به طرف آنها قدم برداشت گلی که او انتخاب کرده بود شاید بسیار کمیاب و خیلی گران قیمت بود و از جمله افسانه ای مثل خودش!
انگار او را از افسانه های قدیمی بیرون کشیده اند آنقدر ک آن مرد کلاسیک بود که نمیتوان او را با همین جمله خلاصه کرد!
نزدیکان او همیشه میگفتند ک بوی قهوه یا شکلات تلخ میدهد و بله این گفته ها درست بود!
پرنس با صدا زدن من من را از افکار پوچ و بیهوده ام بیرون کشید.
و من از او پرسیدم:بله قربان؟
او گفت: میدانم ک این گل ها افسانه بسیار غم انگیزی دارند ولی با اینحال زیبا ترین گل در این گلفروشیست! رنگ این گل ها مرا یاد چشمانی کسی میندازد که دگر مرا بع یاد ندارد
چشمانش همانند این گلها زیبا بود و عطر تنش همنیقدر خوشبو! هفت شاخه از این گل هارا برایم بگذار!
با سر تایید کردم و مشغول به درست کردن دسته گلی شدم که مرد رو به روم درخواست کرده بود سلیقه خوبی داشت همیشه سلیقه خوبی داشت چه در لباس پوشیدن په در انتخاب گل و هر چیز دیگری!
با به اتمام رسیدن کارم به شاهزاده ای که به من چشم دوخته بود نگاه کردم و دسته گل را به سمت او دراز کردم و او با تشکر کردن آنجا را ترک کرد و وقتی از در خارج شد دوباره صدای زنگوله در آمد
وقتی گلفروشی را تعطیل کردم نگاهم به گوشه خیابان افتاد که همه مردم آنجا ایستاده بودند و داشتند یک اعلامیه را میخواندند! اما آن اعلامیه چه بود که انقدر تعحب آور و جالب بود که در بین مردم همهمه ای به راه انداخته بود؟
دختر ها را که نگاه کردم از خوشحالی بالا و پایین میپریدن و بعضی ها با غرور با یکدیگر سخن میگفتند
یکی با غرور به دیگری میگفت او حتما مرا به همسری خود انتخاب خواهد کرد و با غرور شروع به خندیدن میکرد
و بقیه با نگاهی حقیر آمیز او را نگاه میکردند
از بین تمام آنها رد شدم و به آن اعلامیه رسیدم!
روی آن برگه نوشته بود که:" پادشاه برای انتخاب همسری برای تک پسرش جشنی بر پا خواهد و دختری که شایسته ی پسر او باشد را انتخاب خواهد کرد و آن دختر عروس پسر او میشود."
تاریخ جشن را نگاه کردم امشب بود! دوست داشتم شرکت کنم اما من که شانسی در برابر آن همه دختر زیبا و دلربا نداشتم ولی امتحان هر چیزی ضرری ندارد
از آن جمع پر سر و صدا دور شدم و به سوی خانه راهی شدم!
تا جشن وقت بسیاری مانده بود! پس سرم را روی بالشت گذاشتم و چشمانم را برای کمی استراحت بستم!
۱۵.۴k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.