حلقه های مافیا (Part ⁴⁴)
یکم مکس کرد و بعد
گفت:خب حالا که میدونی من مافیام…دلت میخواد بدونی مافیا ها با یه دارلینگ بد چکار میکنن؟
آب دهنمو قورت دادم
ا.ت:فقط بلدی تحدید کنی!…اصن میدونی چیه؟! ازت بدم میاد
آروم نگاهشو با پایین داد و سرشو پایین انداخت
کوک ویو
تا الان چندبار این جمله رو از زبونش شنیدم پس چرا اینبار انقد قلبم شکست؟!ولی مگه اصن من قلب دارم؟! با تک تک سلول های بدنم خورد شدنو حس میکردم…چند وقته جمله ی دوست دارمو از زبون ا.ت نشنیدم؟؟
راوی
بعد چند مین سرشو بالا آورد با چشمای درشتش که الان بخاطر اشک های حلقه زده توش رنگ سرخ به خودش گرفته بود به ا.ت نگاه میکرد با لرزشی که تو صداش موج میزد
کوک:مـ…میشه فـ…فقط برای یه ب…بارم که شده… دوستم داشته باشی؟؟
ا.ت:چـ...چت شده؟! چرا داری گریه میکنی؟!
کوک: نمیدونم…شاید بخاطر دختر کوچولویی که قلب رئیس بزرگترین باند مافیا ی کره اسیر کرده
ا.ت:تو واقعاً مافیایی؟!
کوک:اول جواب منو بده…میشه دوستم داشته باشی؟!
اشکاش عین یه شیشه بود که هر دیقه یه تیکه ازش جدا میشد
ا.ت:… باهم نباشیم بهتره تو باید به یکی اندازه ی خودت…
نمیتونستی به چشمای مظلومش که منتظر بهت زل زده بود نگاه کنی
ا.ت ویو
من دوسش داشتم ولی ازش میترسیدم درمورد چیزی که میخواستم بگم مطمئن نبودم اگه الا بهش نگم مطمئنم از عذاب وجدان میمیرم داشتم دیوونه میشدم انگار تو وجودم یه دعوای شدید بین عقل قلبم شکل گرفته بود که چند دیقه بهم زل زده بودیم که بلاخره قلبم تو رقابت با مغزم برنده شد
ا.ت: درسته! من دوست ندارم…......چون عاشقتم
لبمو بردم سمت لبش و این شد یه که بوسه ی رمانتیکو آغاز کردم که ای کاش آغاز نمیکردم چون جونگکوک دیگه ول کن نبود تا اینکه بعد چند مین خودشم نفس کم آورد جدا شد زدم به سینش
ا.ت:چـ.کار…میکنی؟! خفه… شدم(در حال نفس نفس)
سرشو تکیه داد به تاب چشماشو بست و یه لبخند ملیح و خرگوشی به لب آورد و گفت
کوک: میدونی با اینکارت بیدارش کردی؟
ا.ت:نه بابا لیا طبقه بالا تو اتاق خوابه عمرا بیدار شه با این چیزا
سرشو آورد بالا
کوک:بیب ضریب هوشیت چنده؟
ا.ت: چطور؟؟
کوک: منظورم از بیدارش کردی اینه که کانـ*دوم منتظرمونه
وقتی اسم کانـ*دومو آورد انگار دو هزار ولت برق بهم وصل کرده بودن
ا.ت:(لبخند ضایع)اممم میگم اونجا چیه؟؟!؟(اشاره)
کوک:رو من تأثیر نداره
مجبور شدم راه پر خطرو انتخاب کنم سریع بلند شدم و با آخرین سرعت دویدم ولی نمیدونم چرا اینکارو کردم چون پنج ثانیه نگذشته بود که کوک گرفتتم و انداختم رو شونه ش
ا.ت:(جیغ فرا بنفش) بزارم زمیننننننن…ولم کن…جونگ کوکککککک
رفتیم داخل سالن ولی من ساکت شدم و فقط دستو پا میزدم چون همه خواب بودن انقد حواسم پرت جدا کردن خودم بود که نفهمیدم کی وارد اتاق شدیم انداختم رو تخت درو قفل کرد و…(نکنه انتظار داری بگم؟🗿)
گفت:خب حالا که میدونی من مافیام…دلت میخواد بدونی مافیا ها با یه دارلینگ بد چکار میکنن؟
آب دهنمو قورت دادم
ا.ت:فقط بلدی تحدید کنی!…اصن میدونی چیه؟! ازت بدم میاد
آروم نگاهشو با پایین داد و سرشو پایین انداخت
کوک ویو
تا الان چندبار این جمله رو از زبونش شنیدم پس چرا اینبار انقد قلبم شکست؟!ولی مگه اصن من قلب دارم؟! با تک تک سلول های بدنم خورد شدنو حس میکردم…چند وقته جمله ی دوست دارمو از زبون ا.ت نشنیدم؟؟
راوی
بعد چند مین سرشو بالا آورد با چشمای درشتش که الان بخاطر اشک های حلقه زده توش رنگ سرخ به خودش گرفته بود به ا.ت نگاه میکرد با لرزشی که تو صداش موج میزد
کوک:مـ…میشه فـ…فقط برای یه ب…بارم که شده… دوستم داشته باشی؟؟
ا.ت:چـ...چت شده؟! چرا داری گریه میکنی؟!
کوک: نمیدونم…شاید بخاطر دختر کوچولویی که قلب رئیس بزرگترین باند مافیا ی کره اسیر کرده
ا.ت:تو واقعاً مافیایی؟!
کوک:اول جواب منو بده…میشه دوستم داشته باشی؟!
اشکاش عین یه شیشه بود که هر دیقه یه تیکه ازش جدا میشد
ا.ت:… باهم نباشیم بهتره تو باید به یکی اندازه ی خودت…
نمیتونستی به چشمای مظلومش که منتظر بهت زل زده بود نگاه کنی
ا.ت ویو
من دوسش داشتم ولی ازش میترسیدم درمورد چیزی که میخواستم بگم مطمئن نبودم اگه الا بهش نگم مطمئنم از عذاب وجدان میمیرم داشتم دیوونه میشدم انگار تو وجودم یه دعوای شدید بین عقل قلبم شکل گرفته بود که چند دیقه بهم زل زده بودیم که بلاخره قلبم تو رقابت با مغزم برنده شد
ا.ت: درسته! من دوست ندارم…......چون عاشقتم
لبمو بردم سمت لبش و این شد یه که بوسه ی رمانتیکو آغاز کردم که ای کاش آغاز نمیکردم چون جونگکوک دیگه ول کن نبود تا اینکه بعد چند مین خودشم نفس کم آورد جدا شد زدم به سینش
ا.ت:چـ.کار…میکنی؟! خفه… شدم(در حال نفس نفس)
سرشو تکیه داد به تاب چشماشو بست و یه لبخند ملیح و خرگوشی به لب آورد و گفت
کوک: میدونی با اینکارت بیدارش کردی؟
ا.ت:نه بابا لیا طبقه بالا تو اتاق خوابه عمرا بیدار شه با این چیزا
سرشو آورد بالا
کوک:بیب ضریب هوشیت چنده؟
ا.ت: چطور؟؟
کوک: منظورم از بیدارش کردی اینه که کانـ*دوم منتظرمونه
وقتی اسم کانـ*دومو آورد انگار دو هزار ولت برق بهم وصل کرده بودن
ا.ت:(لبخند ضایع)اممم میگم اونجا چیه؟؟!؟(اشاره)
کوک:رو من تأثیر نداره
مجبور شدم راه پر خطرو انتخاب کنم سریع بلند شدم و با آخرین سرعت دویدم ولی نمیدونم چرا اینکارو کردم چون پنج ثانیه نگذشته بود که کوک گرفتتم و انداختم رو شونه ش
ا.ت:(جیغ فرا بنفش) بزارم زمیننننننن…ولم کن…جونگ کوکککککک
رفتیم داخل سالن ولی من ساکت شدم و فقط دستو پا میزدم چون همه خواب بودن انقد حواسم پرت جدا کردن خودم بود که نفهمیدم کی وارد اتاق شدیم انداختم رو تخت درو قفل کرد و…(نکنه انتظار داری بگم؟🗿)
۷.۹k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.