اجبار به عشق ... part 8
بعد کمی صحبت و حرف زدن همه کاملا خوابشان گرفته بود
تهیونگ : بازپرس کیم خوابم میاد
هه یونگ : شما قاتلید ...چرا اون رو کشتید ؟ * خنده
تهیونگ : چون اون به تو نزدیک شده بود ... تو مال منی ... و هیچ شخصی نباید بهتون نزدیک بشه
هه یونگ : خداییش اگه میخواستم عاشقشت میشدم و مخمو میزدی
تهیونگ : هوم ... یعنی نمیخوای؟
هه یونگ : ببین یوی مثل هیونا که دلش میخواد مخش زده بشه صد در صد با کوچک ترین رفتار و حرف مخش زده میشه ... اما یوی مثل یه جون که علاقه ای به این که مخش زده بشه نداره تو خودتم جلوش بکشی مخش زده نمیشه
تهیونگ : اوهوم ... خب خانم جوان صحبت خوبی بود ... اما من دیگه باید برم ... تا دیدار دیگر بدرود
هه یونگ : باشه ... خدانگهدار * لبخند
وقتی همه رفتن برای این که مدرکش از دست نره با دو به سمت پذیرایی رفت
هه یونگ: دست نزن * داد
... : چی ؟ * یکم ترسیده
هه یونگ : من میخوام اینجا رو جمع کنم ... تو مرخصی برو نبینمت اینجا
... : اما بانوی ...
هه یونگ : دیگه حرف نباشه
... : چشم
وقتی خدمت کار رو رد کرد نفس عمیقی کشید و اول از همه
لیوان تهیونگ ، عموش و زن عموشو جدا کرد و به اتاقش برد
نیم ساعتی میشد که داشت اونجا رو تمیز میکرد دیگه کارش تموم شده بود
مامان بزرگ : اوه دخترم اینجایی... خسته نباشی
هه یونگ: ممنون
مامان بزرگ : برو بخوای دیگه... خسته شدی
هه یونگ : چشم
با این که خیلی خسته بود اما هرکاری میکرد خوابش نمیبرد
از پنجره بیرون رو نگاه کرد
ماه همه جا رو روشن کرده بود
دلش خواست یکم قدم بزنه
اروم در اتاقو باز کرد
و با قدم های اروم اتاقشو ترک کرد تا به حیاط برود
که ناگهان دستی روی شانه اش آمد
یه جون : هیششش ... این موقع شی کجا داری میری ؟ * اروم
هه یونگ : بیرون * اروم
یه جون : چرا ؟ * اروم
هه یونگ : خوابم نمیبرد * اروم
یه جون : باشه بیا باهم بریم
...
لایک : ۲۰
کامنت : ۱۰
تهیونگ : بازپرس کیم خوابم میاد
هه یونگ : شما قاتلید ...چرا اون رو کشتید ؟ * خنده
تهیونگ : چون اون به تو نزدیک شده بود ... تو مال منی ... و هیچ شخصی نباید بهتون نزدیک بشه
هه یونگ : خداییش اگه میخواستم عاشقشت میشدم و مخمو میزدی
تهیونگ : هوم ... یعنی نمیخوای؟
هه یونگ : ببین یوی مثل هیونا که دلش میخواد مخش زده بشه صد در صد با کوچک ترین رفتار و حرف مخش زده میشه ... اما یوی مثل یه جون که علاقه ای به این که مخش زده بشه نداره تو خودتم جلوش بکشی مخش زده نمیشه
تهیونگ : اوهوم ... خب خانم جوان صحبت خوبی بود ... اما من دیگه باید برم ... تا دیدار دیگر بدرود
هه یونگ : باشه ... خدانگهدار * لبخند
وقتی همه رفتن برای این که مدرکش از دست نره با دو به سمت پذیرایی رفت
هه یونگ: دست نزن * داد
... : چی ؟ * یکم ترسیده
هه یونگ : من میخوام اینجا رو جمع کنم ... تو مرخصی برو نبینمت اینجا
... : اما بانوی ...
هه یونگ : دیگه حرف نباشه
... : چشم
وقتی خدمت کار رو رد کرد نفس عمیقی کشید و اول از همه
لیوان تهیونگ ، عموش و زن عموشو جدا کرد و به اتاقش برد
نیم ساعتی میشد که داشت اونجا رو تمیز میکرد دیگه کارش تموم شده بود
مامان بزرگ : اوه دخترم اینجایی... خسته نباشی
هه یونگ: ممنون
مامان بزرگ : برو بخوای دیگه... خسته شدی
هه یونگ : چشم
با این که خیلی خسته بود اما هرکاری میکرد خوابش نمیبرد
از پنجره بیرون رو نگاه کرد
ماه همه جا رو روشن کرده بود
دلش خواست یکم قدم بزنه
اروم در اتاقو باز کرد
و با قدم های اروم اتاقشو ترک کرد تا به حیاط برود
که ناگهان دستی روی شانه اش آمد
یه جون : هیششش ... این موقع شی کجا داری میری ؟ * اروم
هه یونگ : بیرون * اروم
یه جون : چرا ؟ * اروم
هه یونگ : خوابم نمیبرد * اروم
یه جون : باشه بیا باهم بریم
...
لایک : ۲۰
کامنت : ۱۰
۱۴.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.