SCARY LIFE🖤
SCARY LIFE🖤
PART||۱۴
وقتی وارد سالن مدرسه شد تینا رو دید...جدیدا بهش نزدیک شده بود...البته نه اندازه آلیس...
تینا:سلام چطوری؟
کلارا:خوبم ممنون(لبخند)
تینا:بریم الان که کلاس شروع شه...
کلارا و تینا از سالن گذشتن و وارد کلاس هاشون شدن...کلاس هاشون کنار هم بود اما تو یه کلاس نبودن....بعد کلاس به سالن غذا خوری رفتن...جایی برای نشستن پیدا کردن...
تینا:من بیشتر میخوام...
کلارا:(خنده)میتونی بری بگی تا بهت بدن تازه گوشت هم کم برداشتی.....
تینا:باشه...
کلارا قاشق رو برداشت و شروع به خوردن کرد...همین طور به تینا هم نگاه میکرد....تینا باعجله داشت میرفت که با حواس پرتی برخورد محکمی با یک پسر داشت سرش رو بالا گرفت و بادیدن ایل سونگ چشم هاش از حدقه زد بیرون....الان با سر خورده بود به سردسته یه قلدر ها....
تینا:ب...ب...بخشید...
ایل سونگ:با یه ببخشید همه چی حل میشه؟
کفش هایه نازنینم رو کثیف کردی....
تینا:...من...متاسفم...عمدی نبود...
ایل سونگ:باشه....پس کفشم رو لیس بزن...
تینا:ب...ب...باشه...
تینا نشست تا کاری که ازش خواستن رو انجام بده....کلارا نتونست دیگه تحمل کنه....از یک نظر دیگه هم فرصت خوبی بود...دستش رو محکم رویه میز کوبید....همه نگاه ها روش رفت....آروم وآهسته به سمت تینا رفت...
کلارا:بلند شو....
تینا:ولی...
کلارا:(نگاهش کرد)
تینا:باشه....
کلارا تینا رو بلند کرد....جلوی ایل سونگ ایستاد...چشم تو چشم بودن.....
کلارا:فکر کردی هر غلطی که بخوای می تونی بکنی؟هوم؟...ازت به خاطر کاری که کرد عذر خواهی کرد.... ولی تو حتی ارزش اون هم نداشتی..ببخشید که رفیقم نمیدونست از حیوان ها عذر خواهی نمیکنن...
کلارا خیلی ریلکس حرف هارو بهش گفت....دست تینا رو گرفت و به سمت حیاط رفتن....رویه صندلی نشستن که تینا شروع کرد به گریه کردن...
تینا:هق...حالا چیکار کنم؟...هق...از این به بعد منو هدف قرار میدن...هق....
کلارا:اگه اومدن سراغت باهام تماس بگیر...یا پیام بده....
تینا:(سر تکون داد)
کلارا:خیلی خوب حالا خودت رو انقدر ضعیف نشون نده....اشک هاتو پاک کن...
تینا:باشه...
کلارا و تینا به کلاس هاشون رفتن.... با ورود کلارا پچ پچ ها شروع شد....به نظر اوضاع آروم بود...ولی هنوز هم کلارا مطمعن نبود...کلاس تموم شد کلارا جایه ماشین ایستاده بود و برای خداحافظی با تینا آماده بود....
کلارا:پس یادت نره اومدن سراغت بهم پیام بده...
تینا:اوکی...
کلارا سوار ماشین شد...تینا به سمت کوچه خونشون حرکت کرد...به نظر اوضاع خوب بود...نفس عمیقی کشید...هنوز راه زیادی تا خونشون داشت....احساس کرد دارن تعقیبش میکنن...یاد حرف هایه کلارا افتاد سریع بهش پیام داد....کلارا داخل ماشین بود...پیامی از تینا دریافت ....
لایک و کامنت یادتون نره❤️
PART||۱۴
وقتی وارد سالن مدرسه شد تینا رو دید...جدیدا بهش نزدیک شده بود...البته نه اندازه آلیس...
تینا:سلام چطوری؟
کلارا:خوبم ممنون(لبخند)
تینا:بریم الان که کلاس شروع شه...
کلارا و تینا از سالن گذشتن و وارد کلاس هاشون شدن...کلاس هاشون کنار هم بود اما تو یه کلاس نبودن....بعد کلاس به سالن غذا خوری رفتن...جایی برای نشستن پیدا کردن...
تینا:من بیشتر میخوام...
کلارا:(خنده)میتونی بری بگی تا بهت بدن تازه گوشت هم کم برداشتی.....
تینا:باشه...
کلارا قاشق رو برداشت و شروع به خوردن کرد...همین طور به تینا هم نگاه میکرد....تینا باعجله داشت میرفت که با حواس پرتی برخورد محکمی با یک پسر داشت سرش رو بالا گرفت و بادیدن ایل سونگ چشم هاش از حدقه زد بیرون....الان با سر خورده بود به سردسته یه قلدر ها....
تینا:ب...ب...بخشید...
ایل سونگ:با یه ببخشید همه چی حل میشه؟
کفش هایه نازنینم رو کثیف کردی....
تینا:...من...متاسفم...عمدی نبود...
ایل سونگ:باشه....پس کفشم رو لیس بزن...
تینا:ب...ب...باشه...
تینا نشست تا کاری که ازش خواستن رو انجام بده....کلارا نتونست دیگه تحمل کنه....از یک نظر دیگه هم فرصت خوبی بود...دستش رو محکم رویه میز کوبید....همه نگاه ها روش رفت....آروم وآهسته به سمت تینا رفت...
کلارا:بلند شو....
تینا:ولی...
کلارا:(نگاهش کرد)
تینا:باشه....
کلارا تینا رو بلند کرد....جلوی ایل سونگ ایستاد...چشم تو چشم بودن.....
کلارا:فکر کردی هر غلطی که بخوای می تونی بکنی؟هوم؟...ازت به خاطر کاری که کرد عذر خواهی کرد.... ولی تو حتی ارزش اون هم نداشتی..ببخشید که رفیقم نمیدونست از حیوان ها عذر خواهی نمیکنن...
کلارا خیلی ریلکس حرف هارو بهش گفت....دست تینا رو گرفت و به سمت حیاط رفتن....رویه صندلی نشستن که تینا شروع کرد به گریه کردن...
تینا:هق...حالا چیکار کنم؟...هق...از این به بعد منو هدف قرار میدن...هق....
کلارا:اگه اومدن سراغت باهام تماس بگیر...یا پیام بده....
تینا:(سر تکون داد)
کلارا:خیلی خوب حالا خودت رو انقدر ضعیف نشون نده....اشک هاتو پاک کن...
تینا:باشه...
کلارا و تینا به کلاس هاشون رفتن.... با ورود کلارا پچ پچ ها شروع شد....به نظر اوضاع آروم بود...ولی هنوز هم کلارا مطمعن نبود...کلاس تموم شد کلارا جایه ماشین ایستاده بود و برای خداحافظی با تینا آماده بود....
کلارا:پس یادت نره اومدن سراغت بهم پیام بده...
تینا:اوکی...
کلارا سوار ماشین شد...تینا به سمت کوچه خونشون حرکت کرد...به نظر اوضاع خوب بود...نفس عمیقی کشید...هنوز راه زیادی تا خونشون داشت....احساس کرد دارن تعقیبش میکنن...یاد حرف هایه کلارا افتاد سریع بهش پیام داد....کلارا داخل ماشین بود...پیامی از تینا دریافت ....
لایک و کامنت یادتون نره❤️
۳.۳k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.