پارت ۴
پدر جان شما که میدونید من حوصله مهمونی ندارم بابا:خیرسرت جانشین منی آه دستشو دراز کرد رفتم جلو بوس کردم دستشو (عجببب😐😂)رفتم تو اتاقم داشتم به اون دختره فکر میکردم سوفیا یعنی چشماش یه ثانیه از ذهنمنمیرفت من:وای نه دارم چی میگم همون موقع جین اومد تو جین(خدمتکار ارشد جونگ کوکه که خیلی دوسش داره ولی دقش میده😂😐) جین:چیشده ارباب تو فکری من:جین عشق چجوریه خنده ای کرد جین:چیشده عاشق کی شدی؟ارباب شما که هیچ وقت عاشق نمیشدید من:من فقط سوال پرسیدم میشه بگی جین:ببین عشق یه چیزیه که تو قلب همه هست ولی خیلی سخت میشه بهش رسید وقتی عاشق میشی ذهنت همش پیش اونه قلبتم به لرزه در میاد اینا یعنی عشق با این حرفش واقعا قلبم لرزید من پسر شیطان چطور عاشق شدم یعنی جین:حالا بگو ببینم کودوم دختره بیچاره ای دل این پسره خبیث مارو برده من:بیخیال هیونگ میخوام بخوابم رفت و منم گرفتم خوابیدم با کل افکار تو ذهنم
از زبون خودم
فردا صبح از خواب بیدار شدم یه حس خوبی داشتم پاشدم رفتم بیرون هوایه خوبی بود رفتم سمت دریاچه با یه لباس جدید همون موقع یکی پست سرم گفت سلام برگشتم دیدم جونگ کوکه من:عه جونگ کوک تا دیدمش حس خوبی بهم دست داد کوک:چطوری من:خوبم تو چطوری؟ کوک:منم خوبم امم سوفیا میخواستم یه چیزی بهت بگم میدونم الان فکر میکنی من دختر بازم و اینا ولی نیستم ولی من از تو خوشم اومده من:چی کوک:ازت خوشم اومده فرانسوی بگم؟ من:شوخی میکنی؟ کوک:قیافم به شوخی کردن میخوره من:نه اومد نزدیکم داشتم میرفتم عقب یه دفع کمرمو گرفت چسبوند به خودش قرمز شده بودم سرمو گرفتم پایین گونمو بوسید نگاش کردم لباش آروم نشست رو لبام چشمام وا مونده بود ناخوداگاه همراهی کردم با صدا سوهو جدا شدم ازش من:داداشمه باید برم کوک:نگفتی قبول میکنی من:آ آره خندیدم و سریع رفتم سوهو:دختر بگو کجا میری من:کجارو دارم برم سوهو:چخبره شادی من:سوهو من از یکی خوشم اومده سوهو:چی از کی من:اسمش جونگ کوکه پسر عجیبیه چند وقت نزدیک دریاچه میبینمش سوهو:اووو آبجی من عاشق شده من:اوهوم رفتم باهاش تو خونه
چند وقت از رابطه من و جونگ کوک گذاشته بود یه دستبند خوشگل بهم داده بود که هردفع تو خطر بودم بفهمه و بیاد نجاتم بده همش همونجا همو میدیدیم رو سقف میشستم میومد سراغم یه بوسه مهمون لبام میکرد و منو تو بغلش میگرفت یه گردنبند خوشگل بهم داده بود یه روز داشت میرفتم پیشش که دیدم داره بایکی مثل خودش حرف میزنه ولی شیطانه من:اون اون با اونا چیکار داره رفتم پیشش من:جونگ کوک با اون آدمه چیکار داشتی با عصبانیت برگشت به من نگاه کرد کوک:تو هویتتو از من مخفی کردی تو دختر رئیس قبیله تیان هایی با عصبانیت نگاه کردم من:تو تو توهم شیطانی با چشایه اشکی نگاش کردم
از زبون خودم
فردا صبح از خواب بیدار شدم یه حس خوبی داشتم پاشدم رفتم بیرون هوایه خوبی بود رفتم سمت دریاچه با یه لباس جدید همون موقع یکی پست سرم گفت سلام برگشتم دیدم جونگ کوکه من:عه جونگ کوک تا دیدمش حس خوبی بهم دست داد کوک:چطوری من:خوبم تو چطوری؟ کوک:منم خوبم امم سوفیا میخواستم یه چیزی بهت بگم میدونم الان فکر میکنی من دختر بازم و اینا ولی نیستم ولی من از تو خوشم اومده من:چی کوک:ازت خوشم اومده فرانسوی بگم؟ من:شوخی میکنی؟ کوک:قیافم به شوخی کردن میخوره من:نه اومد نزدیکم داشتم میرفتم عقب یه دفع کمرمو گرفت چسبوند به خودش قرمز شده بودم سرمو گرفتم پایین گونمو بوسید نگاش کردم لباش آروم نشست رو لبام چشمام وا مونده بود ناخوداگاه همراهی کردم با صدا سوهو جدا شدم ازش من:داداشمه باید برم کوک:نگفتی قبول میکنی من:آ آره خندیدم و سریع رفتم سوهو:دختر بگو کجا میری من:کجارو دارم برم سوهو:چخبره شادی من:سوهو من از یکی خوشم اومده سوهو:چی از کی من:اسمش جونگ کوکه پسر عجیبیه چند وقت نزدیک دریاچه میبینمش سوهو:اووو آبجی من عاشق شده من:اوهوم رفتم باهاش تو خونه
چند وقت از رابطه من و جونگ کوک گذاشته بود یه دستبند خوشگل بهم داده بود که هردفع تو خطر بودم بفهمه و بیاد نجاتم بده همش همونجا همو میدیدیم رو سقف میشستم میومد سراغم یه بوسه مهمون لبام میکرد و منو تو بغلش میگرفت یه گردنبند خوشگل بهم داده بود یه روز داشت میرفتم پیشش که دیدم داره بایکی مثل خودش حرف میزنه ولی شیطانه من:اون اون با اونا چیکار داره رفتم پیشش من:جونگ کوک با اون آدمه چیکار داشتی با عصبانیت برگشت به من نگاه کرد کوک:تو هویتتو از من مخفی کردی تو دختر رئیس قبیله تیان هایی با عصبانیت نگاه کردم من:تو تو توهم شیطانی با چشایه اشکی نگاش کردم
۳۴.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.